کتابچه غرب شناسی وغربستیزی(حمله جهاني تمام عیار غرب به اسلام و وجوب مقابله اسلام با آن)-رضا قارزی
کتابچه غرب شناسی وغربستیزی
(حمله جهاني تمام عیار غرب به اسلام و وجوب مقابله اسلام با آن)
رضا قارزی
علامه طباطبايي با بيان شيفتگي و حيرتزدگي برخي افراد،نسبت به فنآوري ها و تكنولوژي هاي مادي و دنيوي مغرب زمين ، در مقام بيان مغالطه ايشان برآمده چنين اظهار ميدارد:
« واَمّا اِستعِجابُهم بما يرونَ مِن الصدق والصفاء والامانه و البشرو غيرذلك فيما بين افراد الملل المترقيه، فقد اخلتط عيلهم حقيقه الأمر فيه، و ذلك انّ جلّ المتفكرين من باحثينا معاشر الشرقيين لا يقدرون علي التفكر الاجتماعي و انّما يتفكّرون تفكّراً فرديّاً. فالذي يراه الواحد منّا نصب العين، انّه موجود انساني مستقلٌ عن كل الاشياء، غيرمرتبط بها ارتباطاً تبطل استقلاله الوجودي (مع انّ الحق خلافه)، ثمّ لا يتفكر في حياته الا لجلب المنافع الي نفسه و دفع المضار عن نفسه، فلا يشتغل الا بشأن نفسه، و هوالتفكز الفردي و يستتبع ذلك ان يقيس غيره علي نفسه ، فيقضي فيه بما يقضي علي هذا النحو من الاستقلال؛ و هذا القضاء ان صحّ فأنّما يصح فيمن يجري في تفكره هذا المجري، و امّا من يتفكّر تفكراً اجتماعياً ليس نصب عينيه الا انه جزء غيرمنفك و لا مستقل عن المجتمع و انّ منافعه جزء من منافع مجتمعه، يري خيرالمجتمع خير نفسه و شرّه شرِّ نفسه و كل وصفٍ و حالٍ له، و صفاً و حالاً لنفسه، فهذا الانسان يتفكر نحواً آخر من التفكر و لا يشتغل في الارتباط بغيره الا بين هو خارج عن مجتمعه و اما اشتغاله بأجزاء مجتمعه فلا يهتمّ به و لا يقدره شيئاً »
ترجمه: « و اما شيفتگي و دلدادگي چنين افرادي از مشرق زمين، نسبت به صدق و صفا و امانت و خوشي ( ظاهري ) و مانند آن كه در بين افراد ملل مترقي (مغرب زمين) مشاهده ميكنند، در واقع حقيقت مسأله بر آنها مشتبه شده است؛ زيرا اغلب انديشمندان ما- مشرق زمينان- توانايي تفكر اجتماعي ( ديني ) نداشته و فقط در حيطه تفكر فردي به سر ميبردند. (فكر فردي، تفكري است كه) هر يك از ما فقط خودش را به عنوان موجود انساني، مستقل از هر موجود ديگر ببيند، به طوري كه ارتباط با آنها را از بين برنده استقلال خود حساب كند (با اين كه حق، غير از اين است). چنين انديشهاي او را وا ميدارد كه جز به جلب منفعت خويش و دفع ضرر از خود نينديشد؛ در نتيجه جز به شئون خويش به چيزي مشغول نميشود و اين همان تفكر فردي است و لازمه چنين تفكري، آن است كه ديگران را نيز به خود قياس كند و همان استقلالي را كه براي خود قايل است براي آنها هم قايل باشد.
چنين انديشهاي- اگر صحيح باشد- در مورد كساني ميتواند درست باشد كه چنين فكر فردي داشته باشند؛ اما كسي كه از تفكر اجتماعي ( ديني ) بهرهمند است، يعني هيچگاه خود را منفك و مستقل از جامعه نبيند، بلكه منافع خود را جزيي از منافع جامعه بشمارد، چنين فردي خيروشر جامعه را خير و شر خود دانسته و هر نوع ويژگي و حالتي از جامعه را وصف و حال خود ميداند. چنين انساني، به گونهاي ديگر ميانديشد. او در ارتباط با غير خود، در درون اجزاي جامعه خويش اهتمام نميورزد، بلكه براي او (نحوه سلوك با) بيرون از جامعه خويش مهم است.»
مرحوم علامه در اين تحليل، نحوه تفكر را به دو دسته فردي و اجتماعي تقسيم كرده است و عيب و ايراد انديشه بسياري از متفكران (و يا عموم) مشرق زمين را در دور بودن از تفكر اجتماعي ( ديني ) ميداند.
او هم چنين، جامعه و افراد را به انسان و اعضايش تشبيه كرده، ميگويد: هر يك از اجزا و اعضاي جسم انسان مثل چشم، گوش، دست، پا و غيره، در خدمت انسان بوده و خواهان چيزي هستند كه انسان خواهان آن است؛ يعني دنبال خيروشر بيرون از خويشند. اما روابط اين اجزا با خود و با انسان، به گونهاي است كه به ندرت باعث ضرر و آسيب يكديگر ميشوند. آنگاه ميگويد: «وفي حكمه حال افراد مجتمع انساني اذا تفكروا تفكراً اجتماعياً، فصلاحهم و تقويهم أو فسادهم و اجرامهم و احسانهم و اسائتهم، انّما هي ما لمجتمهم من هذه الأوصاف اذا أُخِذَ ذا شخصيهٍ واحده»
ترجمه: « افراد جامعه چنين حكمي را دارند ، يعني اگر تفكر اجتماعي ( ديني ) داشته باشند و براي جامعه شخصيت واحد قايل باشند؛ صلاح و تقوا، فساد و جرم، و احسان و اسائة خود را همان صلاح و تقوي، فساد و انحراف، و نيكي و بدي جامعه خواهند ديد.»
همانطوري كه ملاحظه ميشود، علامه درصدد بيان نوعي از تفكر صحيح و حقيقي است كه در واقع وجود دارد و بايد به آن نايل شد. آنگاه جهت تثبيت و تقرير اين مطلب، از قرآن هم استشهاد ميآورد: «و هكذا صنع القرآن في قضائه علي الأمم و الأقوام الّتي الجأتهم التعصبات المذهبيه اَو القوميه، ان يتفكروا تفكراً اجتماعياً كاليهود و الأعراب و عدّه من الأمم السالفه، فتراه يؤاخد اللاّحقين بذنوب السابقين.»
ترجمه: « قرآن هم، در معامله و برخورد با امتها و اقوامي كه تعصبات مذهبي و قومي آنها را وادار به تفكر اجتماعي كرده است، مثل يهود، اعراب وبرخي از امتهاي گذشته، چنين اسلوبي از تفكر را به كار برده است؛ لذا لاحقان و حاضران را به خاطر گناه پيشينيان مورد مؤاخذه قرار ميدهد.»
نتيجهاي كه علامه از اين تحليل دارد، نقدوبررسي همان كساني است كه شيفته صلح و صفا و زيبايي ( ظاهري و دنيوي ) درون ملل مغرب زمين شدهاند. او براساس تفكيكي كه بين انديشه فردي و اجتماعي انجام داده است، گوشزد ميكند كه مبادا از تفكر اجتماعي ( ديني ) دور شويم و فقط روابط افراد غربي با يكديگر را مشاهده كرده، از شخصيت اجتماعي ( مادي و دنيوي ) و نحوه معاشرت جوامع آنها با ديگر جوامع- مشرق زمين و غيرآن- غفلت كنيم:
« ويتبين ممّا ذكرنا القضاء بالصلاح و الفلاح علي افراد المجتمعات المتمدنه الراقيه، علي خلاف افراد الأمم الأخري لا ينبغي ان يبني علي ما يظهره من معاشرتهم و مخالطتهم فيما بينهم و عيشتهم الداخليه ، بل بالبناء علي شخصيتهم الاجتماعيه البارزه في مماستها و مصاكتها سائر الأمر الضعيفه و مخالطتها الحيويه سائر الشخصيات الأجتماعيه في العالَم»
ترجمه: « از آنچه كه گذشت، روشن ميشود كه نميتوان با مشاهده نحوه سلوك و معاشرت افراد با يكديگر درون جوامع ( بظاهر ) متمدن ( دنيوي و مادي ) مغرب زمين، حكم كرد كه آنها برخلاف افراد ساير ملل از صلاح و سعادت و ياشقاوت و نكبت برخوردارند؛ بلكه چنين حكمي بايد باتوجه به شخصيت بارز اجتماعي آنها در برخورد و مواجهه با ساير ملتهاي ضعيف و نحوه روابط حياتيشان با ديگر شخصيتهاي اجتماعي دنيا، صورت گيرد به شرط آنكه طبق دين و حكم الهي باشد .» علاوه سرانجام باتوجه به چنين مبنا و ملاكي به ارزيابي غرب مينشيند و چنين اظهار ميدارد:
« وَلَعَمري، لو طالع المطالع المتأمّل تاريخ الأجتماعيه من لدن النهضه الحديثه الاوروبيه و تعمّق فيما عاملوا به غيرهم من الأمم و الأجيال المسكينه الضعيفه، لم يلبث دون ان يري انّ هذه المجتمعات التي يظهرون أنّهم امتلؤوا رأفه و نصحاً للبشر يفدون بالدماء و الأموال في سبيل الخدمه لهذا النوع و اعطاء الحريه و الأخذ بيد المظلوم المهضوم حقّاً و الغاء سنه الاسترقاق و الأسر، يري انّهم لا همّ لهم الا استعباد الامم الضعيفه مساكين الارض ما وجدوا اليه سبيلاً بما وجدوا اليه من سبيل، فيوماً بالقهر و يوماً بالأستعمار و يوماً بالاستملاك و يوماً بالقيمومه و يوماً باسم حفظ المنافع المشتركه و يوماً باسم الأعانه علي حفظ الاستقلال و يوماً باسم حفظ الصلح و دفع ما يهدّده و يوماً باسم الدفاع عن حقوق الطبقات المستأصله المحرومه و يوماً .... و يوماً....؛ و المجتمعات التي هذا شأنها، لا ترتضي الفطره الانسانيه السلميه ان تصفها بالصلاح اَو تذعن لها بالسعاده و ان اغمضت النظر عمّا يشخصه قضاء الدين و حكم الوحي والنبوه من معني السعاده.»
ترجمه: « و به جانم سوگند، اگر مطالعه كنندة اهل تأمل، تاريخ اجتماعي غربيها را از آغاز نهضت جديد در اروپا مورد مطالعه قرار داده ونحوه رفتارشان را با امتهاي ضعيف و درمانده مورد مشاهده و تعمق قرار دهد، برخلاف ادعاهاي ظاهرشان كه جز رأفت و خير بشر را نميخواهند و در راه حريت و آزادي انسانها و نجات مظلومان و شكستن سنت بردگي و اسيري، از جان و مالشان مايه ميگذراند، آنها را جز افرادي كه هرروز با اسمي خاص، در صدد به بندگي كشيدن ملتهاي ضعيفند، نخواهد يافت. روزي از طريق قهرو غلبه، روز ديگر از راه استعمار؛ روزي از طريق ادعاي مالكيت و روزي ديگر از راه ادعاي قيمومت و سرپرستي؛ روزي به اسم حفظ منافع مشترك و روز ديگر با نام كمك در حفظ استقلال كشور ديگر؛ روزي با اسم حفظ صلح و آرامش و دفع تهديدها و روز ديگر با نام دفاع از طبقات محروم و هر روز به بهانهاي؛ و جوامعي كه چنين ويژگيهايي دارند، فطرت انساني هرگز آنها را به صلاح نشناخته و حكم به سعادت آنان نخواهد كرد، اگر چه از حكم دين و وحي و نبوت درباره معناي سعادت نيز صرف نظر شود.»
مدرنيسم و پست مدرنيسم
مكاتب مختلف فكري و هنري غيرالهي ( مادي و دنيوي ) موجود غرب را در يك تقسيمبندي كلي ميتوان به دو دسته تقسيم كرد: نخست مدرنيسم(نوگرايي) وديگري پست مدرنيسم(ناباوري به وجود حق مطلق). مطالب حاضر، به بررسي مفهوم و ماهيت، زمينههاي ظهور، شاخصها و نقد هريك از اين دو دسته خواهد پرداخت. مدرنيسم
الف) مفهوم و ماهيت
مدرنيسم از نظر لغت به معني امروزي بودن، معاصر بودن، در زمان حال زندگي كردن، به آخرين مدها و مدلها توجه كردن، انديشه، شخصيت و يا عمل مدرن؛ و طرفداري از ايدهها، عملكردها و يا استانداردهاي مدرن است. مدرنيسم از نظر اصطلاح عبارت است از تلاش براي بازسازي و تغيير غير طبيعي جهان ( ساخته شده توسط خداوند ) بدون توجه به قوانين الهي .
در صورتي كه جهان خلقت را خداوند در احسن وجه آفريده و غربيها تلاشي در بهم زدن اين قوانين جلو مي روند .
ب) زمينههاي ظهور
برخي از زمينههاي ظهور مدرنيسم عبارتاند از:
اول- گسترش صنعت چاپ: اختراع صنعت چاپ دراواخر قرن پانزدهم ميلادي و توسعهي تدريجي آن، به پيدايش و گسترش انديشههاي مدرنيسم كمك شاياني نمود.
دوم- گسترش جهانگردي: اين صنعت كه در سدههاي اخير به دليل تفريح، تجارت، استثمارمناطق ديگر و... رواج فراواني يافت، سبب آشنايي اروپاييان با تمدنهاي مختلف بشري، از جمله كتابهاي علمي مسلمانان وديگر تمدنهاي بشري گرديد. غريبان با انتقال اين علوم و دستاوردها به غرب گسترش آنها، زمينهي تغيير در همهي جوانب زندگي و صنعت و حتي فرهنگ خود را فراهم آوردند. بديهي است كه اين تغيير در نگرش و عمل، در ديگر نقاط جهان نيز تأثير گذاشت.
سوم- اختراع روش تحقيق و ابداع: پيدايش و گسترش دانش روش تحقيق در قرون اخير به گسترش مرزهاي دانش تجربي كمك شاياني كرد و در كنار دو عامل قبل، منجر به گسترش ابداعات صنعتي گرديد.
چهارم- احساس نياز: غربيها وقتي به استثمار جهان سوم پرداختند، متوجه شدند كه پيشرفت آنان در علم و صنعت ميتواند به آنان كمك كند تا بسيار آسانتر و سريعتر بر كشورهاي جهان سوم سلطه پيدا كنند. اما با مشكلات زيادي در رفتوآمد، بستهبندي، حملونقل و نگهداري كالاها نيز روبهرو شدند كه زمينهساز اختراعاتي چون خودرو، هواپيما، كشتيهاي پيشرفته و.... گرديد.
ج) شاخصها
شاخصهاي مدرنيسم عبارتاند از:
- شيوهاي نو و كارآمد براي مطالعه و تحقيق در امر طبيعت (مبتني بر مشاهده، تجربه و آزمايش)
- فنآوريهاي ماشيني نو
- شيوههاي نو در توليد صنعتي
- بالا رفتن سطح زندگي مادي (در نتيجهي سه خصلت قبلي)
- اقتصاد سرمايهداري و بازار آزاد
- مردم سالاري ليبرال و غيرديني
- فرهنگ و تفكر دنيوي و اين جهاني(سكولاريسم)
- فردگرايي ( نفس پرستي )
- عقلگرايي صرفاً حسي و تجربي و تحقيق و برنامهريزي عقلاني (قائل به عقل جزئي، استدلالگر و ابزاري) منهاي دين
- انسانگرايي و انسان محوري به جاي خدا محوري و دين محوري (اومانيسم)
د) نقد
در نقد مدرنيسم ميتوان به سه موضوع « انكار بديهيترين اصل عقلي»، «تفرعن انسان» و « دين ستيزي» اشاره كرد.
اول- انكار بديهيترين اصل عقلي: طرفداران مدرنيسم به رغم تأكيد بر عقلانيت، بديهيترين اصل عقلي را كه وجود خدا باشد، انكار ميكنند. ميگويند از پيرزني كه در حال كاركردن با دوكنخريسي بود، پرسيدند به چه دليل خدا وجود دارد؟ او از كار ايستاد. چرخ هم از كار ايستاد. او گفت وقتي گردش اين دوك نخريسي، گرداننده نياز دارد، چطور جهان با اين عظمت گرداننده نميخواهد؟
به نظر ميرسد آنچه موجب انكار خدا توسط مدعيان مدرنيسم شده است، عقلگرايي نيست، بلكه غرق شدن در انواع فساد اخلاقي است كه اعتقاد به خدا، با آن فسادها منافات دارد. آنان براي اين كه خود را از زير بار دين و تكاليف الهي آزاد كرده باشند، خدا را انكار ميكنند.
درعين حال، آنچه موجب خوشحالي است، اين است كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران و فروپاشي كمونيسم، ميزان اعتقاد به خدا ومعنويت در سطح جهان و از آن جمله در كشورهاي غربي رو به افزايش است.
دوم- فرعونیت انسان: تأكيد مدرنيسم بر انسان و آزادي او بدون در نظر گرفتن بنده بودن انسانها در پيشگاه الهي سبب شده است عدهاي از مدعيان مدرنيسم، هواي نفس خود را خداي خود قرار دهند و در عين داشتن علم، گمراه گردند و خود را ليبرال(آزاد از تكاليف الهي) قلمداد كنند.
سوم- دين ستيزي: غربيها با جداسازي دين از سياست، بخش عظيمي از مسائل اجرايي دين را غيرقابل اجرا اعلام كردند و اعلام ناتواني علم از بررسي قضاياي اخلاقي و ماوراي طبيعت، اين گونه قضايا را غيرعلمي خواندند و اعتبار آنها رادر اذهان مردم زير سؤال بردند و خواسته يا ناخواسته بر بياعتقادي در جامعه دامن زدند.
پست مدرنيسم
الف) مفهوم وماهيت
پست مدرنيسم از نظر لغت عبارت است ازمعرفي مجدد عناصر سنتي يا اصيل مادي و بشري در شيوه و روش و يا دگرگون ساختن شيوهها و عملكردهاي جديد به جديدتر. پست مدرنيسم در اصطلاح به معناي ناباوري به وجود حق مطلق ميباشد.
ب) زمينههاي ظهور
جلورفت سريع مدرنيسم و ماديگري ودهههاي اخير، بسياري از متفكران غرب را به تأمل واداشت. آشكار شدن مضرات زيست محيطي و اخلاقي مدرنيسم غربي نيز بردامنهي اين انتقادات افزود و عدهاي از متفكران غربي برگزينش جنبههاي بهتر مدرنيسم و يا ورود جنبههاي اصيل و سنتي مادي و بشري درآن تأكيد ورزيد كه از دهه 1960 م. به بعد، به نام « پست مدرنيسم» مشهور شد.
ج) شاخصها
عناصر زير ميتوانند در شناخت پست مدرنيسم به ما كمك كنند:
الف- ناباوري به معناي قطعي و نهايي چيزها، رخدادها، سخنها و متنها ؛
ب- نفي صريح ارزشهايي كه در سدههاي اخير بر انديشه، فرهنگ و هنر غرب مسلط بود؛
ج- داشتن ديدگاههاي نقادانه، بنياد ستيزانه و قدرت ستيزانه؛
د- اكتفا به دولت حداقلي (دولت فقط در سياست خارجي، ادارهي ارتش و نيروهاي امنيتي و سياسي و پولي دخالت داد.)
ﻫ - هر پديدهاي من جمله فرهنگ يك وجود سياسي هم دارد.
در اين بين، شاخصه اول، اصليترين شاخصه است.
د) نقد
تفكر پست مدرنيسمي از جنبههاي ذيل قابل نقد است:
الف- شك زياد: پست مدرنيسم به واسطهي شك زياد در همه چيز، از اصول ثابتي برخوردار نيست . به نظر ميرسد پست مدرنها كه عادت كردهاند در همه چيز شك كنند، در دين هم شك ميكنند .
ب- نسبيگرايي: به عقيدهي پست مدرنيسم هيچ ديدگاهي حق مطلق نيست. به نظر آنان اگر يك ديدگاه پديدهاي نظير فساد اخلاقي در غرب را زشت ديد و ديگري آن را زيبا ديد، هر دو محق هستند و هيچ يك بر ديگري برتري ندارند. واقعيت اين است كه اين زير سؤال بردن دين و عقل سليم است. دزدي از نظر يك دزد، كار زيبا و هنرمندانهاي است! اما آيا در حقيقتِ امر نيز همينطور است؟
با توجه به مباحث گذشته، تمدن غرب، عناصر بحران خيزي را در درون خود ميپروراند كه اگر براي آنها چارهي مشخصي نينديشد و رو به دين اصيل الهي نياورد و به همان سرنوشتي دچار خواهد شد كه نازيسم، فاشيسم، كمونيزم و... دچار شدند و امروزه نيز به آن سرنوشت دچار گرديده شده و به قول مقام معظم رهبري ؛ دوران اضمحلال ليبرال دموكراسي ( غرب ) .
روشهاي استعمار قديم
الف) چپاول و غارت مستقيم ثروتها
كشورهاي اروپايي و به ويژه بازرگانان كه افسانة گنجهاي بيپايان شرق، حرص آنان را برانگيخته بود، به دنبال دستيابي به اين ثروتها، از قرن پانزدهم رهسپار كشورهاي آمريكاي جنوبي، آسيا و آفريقا شدند.
اسپانيا و پرتغال در اين راه پيشقدم شده، با كشف دماغهي سبز در غرب آفريقا و اميدنيك در جنوب اين قاره، خود را به اين مناطق ثروتمند رساندند. اين دو كشور، براي مشروعيت بخشيدن و تأييد غارت و چپاول خود، از پاپ كمك گرفتند و پاپ در سال 927 ﻫ .ش/ 1493 م. فرماني صادر كرد كه براساس آن، تمام آمريكاي شمالي، مركزي و قسمت عمدهي آمريكاي جنوبي به اسپانيا، و چين، هند، ژاپن و ساير سرزمينهاي شرقي به علاوة تمام آفريقا به پرتغال اعطا شد كه به « فرمان تقسيم» معروف گشت.
بعدها فرانسه، انگليس، آلمان و بلژيك نيز به آن دو كشور اضافه شده و هركدام در يك يا چند قاره، ثروتهاي مردم بومي را مانند طلاف نقره، مس، عاج، الماس و... غارت كردند و فرهنگ و تمدن بوميان مانند امپراتوري «مايا» در مكزيك و «اينكا» در پرو را نابود كردند.
بدين ترتيب، استعمارگران اروپايي از قرن پانزده تا نوزدهم ميلادي، با غارت و چپاول ثروت مردم ساير قارهها، به ثروتهاي زيادي دست يافتند و همين ثروتها باعث وقوع انقلاب شوم صنعتي رنسانس در انگليس گرديد. كه باعث كنار گذاشتن دين ( سكولاريسم ) و دين مداري و روي آوردن به دنيا و دنيا پرستي دنياسازي غير ضروري و كفر و استكبار جهاني است .
ب) تجارت برده
داستان كشورهاي آفريقايي و آسيايي در مقابل استعمارگران از يك سوء حكايت ظلم، ستم، شقاوت و بيشرمي استعمارگران و از سوي ديگر، داستان مظلوميت، فقر، مرگ و تقلاي مردم تحت ستم است. استعمارگران از همان آغاز تسلط خود بر آسيا و به ويژه آفريقا، دست به اقداماتي زدند كه از يك سو، ثروت و پيشرفت را براي خودشان به ارمغان آورد و از سوي ديگر، چنان ضربههايي به كشورهاي استعمارزده وارد كردند كه آثار شوم آن تاكنون نيز باقي است و هنوز هم نتوانستهاند از نتايج مصيبتبار اين فجايع رها شوند. يكي از موارد فاجعهآميز، تجارت برده از اين كشورها است.
پرتغال نخستين كشوري بود كه شروع به تجارت برده از آفريقا كرد. نخستين محموله برده و طلا در سال 1441 م. وارد ليسبون پايتخت آن شد. بريتانيا، هلند، فرانسه، اسپانيا، دانمارك و آمريكا بعد از پرتغال وارد تجارت برده شدند. سوداگران برده با وجود تلفات سنگين اسيران، ثروت زيادي از اين گونه تجارت به دست آوردند؛ زيرا هر برده را 70 تا 200 فرانك در آفريقا ميخريدند و ده برابر قيمت آن در كشورهاي اروپايي و آمريكايي ميفروختند.
به درستي نميتوان گفت كه چه تعدادي از مردم كشورهاي آفريقا و نقاط ديگر جهان از اين طريق به اروپا و امريكا انتقال پيدا كردهاند. اما آمارهاي جديدي كه كشورهاي استعماري اعلام كردهاند، پانزده ميليون نفراست. ولي با توجه به جنگ و درگيري و زخمي شدن بردهها در هنگام اسيرشدن، راه طولاني حمل آنها، كشتيهاي نامناسب براي حمل و بيسرپرست شدن بسياري از خانوادهها و... تخمين زده ميشود كه حدود 100 تا 150ميليون نفر از مردم آفريقا از اين طريق تلف شدهاند. و بدين ترتيب، ضربه وحشتناكي به اين كشورها از نظر نيروي انساني جوان وارد شده است.
ج) تحميل نظام تك محصولي
سلطه كشورهاي استعماري بر كشورهاي آفريقا، آسيا و آمريكاي جنوبي طي چند قرن داراي نتايج و پيامدهايي بوده است. به عبارت ديگر، هدف كشورهاي سلطهگر از حضور در اين گونه كشورها به يك يا چند مورد ختم نميشود، بلكه تجاوزگران با توجه به زمان و مكان حضور خود، اهدافي را دنبال ميكردند. به طور مثال، آنها، نخست به فكر غارت ثروت اين گونه كشورها و سپس اسيركردن مردم آن بودند. اما بعد از اينكه از طريق غارت اين گونه ثروتها به رشد و توسعه و توليد انبوه دست يافتند، هدف اصلي آنها، تأمين مواد اوليه صنايع خود و فروش توليدات صنعتي خود به اين كشورها شد. لازمهي اين كار، محدود كردن توليدات كشورهاي ديگر يا از هم پاشيدن نظام اقتصاد كشاورزي خود كفا و در مواردي، جايگزين شدن آن با نظام توليد غلات و محصولات زراعي به منظور صادرات بود.
در حقيقت، تك محصولي شدن اين مناطق و صدور محصولات كشاورزي توسط عوامل دولتهاي وابسته از يك سو، تراكم انباشت سرمايه در اين گونه كشورها را مختل كرد. نتيجه اين عمل اين بود كه گردش سرمايهگذاري اين گونه كشورها با مشكل روبرو شود. علاوه بر اين، استعمارگران محدوديتهاي تجاري نيز براي كشورهاي ديگر به وجود آوردند. آنها با تصوير قوانين و اعمال شرايط استثمار كننده، هرگونه تجارتي را كه نياز كشورهاي استعمارگر را تأمين نميكرد، ممنوع ميكردند.
استعمارگران در اين دوران طولاني، اثرات تخريبي عميق و پايداري بر ساختار اقتصادي و پيشرفت اين گونه كشورها به جا گذاشتند؛ به طوري كه حتي امروز هم مسأله حجم مبادلات بينالمللي يكي از مشكلات اساسي بين كشورهاي استعمارگر و كشورهاي استعماري است.
د) ترويج استعمال موادمخدر
تاريخ شروع و توسعه مصرف مواد مخدر از جمله ترياك، هروئين، حشيش، شيره و.... در كشورهاي تحت سلطه همزمان با ورود اروپائيان به اين سرزمينها است، زيرا قبل از ورود استعمار به اين كشورها، ترياك و مشتقات آن تنها به عنوان يك ماده پزشكي در اين گونه كشورها شناخته شده بود.
آغاز كننده گسترش كشت و استعمال موادمخدر در كشورهاي تحت سلطه، شركت هند شرقي انگلستان بوده است. اين شركت پس از ورود به هند، مشوق كاشت و تجارت ترياك در هندوستان و عامل توسعهي مصرف آن در اين كشور و ساير كشورهاي آسيائي شد. هرچند ژاپن توانست مردم كشور خود را تا حدودي از اعتياد دورنگه دارد، ولي مبارزه چين عليه توسعهي مصرف ترياك با استعمار انگليس منجر به دو جنگ مهم بين آن دو كشور و در نتيجه شكست چين در هر دو جنگ در سالهاي 1840م. و1858م. شد و پس از آن، تجارت ترياك در چين نيز به صورت قانوني درآمد. همزمان با انگلستان، كشورهاي استعماري ديگر در مناطق تحت سلطهي خود، كشت و مصرف آن را گسترش دادند.
اعتياد به موادمخدر در ايران از زمان قاجاريه شروع شد و اين مقارن با زماني است كه استعمار انگليس ميكوشيد كشورهاي همسايهي هند را تضعيف كند. در سال 1249 ﻫ. ش/1870م. قرارداد تجاري بين شركت هند شرقي و ناصرالدين شاه منعقد شد كه بخشي از آن مربوطه به ترياك بود. اين قرارداد از چند جهت باعث گسترش مصرف ترياك در ايران شد. اول اين كه از اين زمان به بعد، درآمد دربار ايران وابسته به درآمد حاصل از فروش ترياك شد. دوم اين كه خشخاش كه تا اين زمان در ايران يك گياه خودرو بود، به صورت يك محصول زراعي درآمد و زمينهاي زيادي به زير كشت آن رفت. سوم اين كه عوامل دولت انگلستان، شيره ترياك را كه ناشي از مصرف آن بود، گرانتر از خود ترياك ميخريدند و بدين ترتيب عدهاي براي فروش شيره ترياك، به صورت حرفهاي به كشيدن ترياك روي آوردند.
نوع ديگر تشويق مردم به مصرف اين مادهي زهرآگين، معرفي اين مادهي تخدير كننده به عنوان درمان هر دردي بود! به دليل كمبود پزشك و دارو، عدهاي از مردم براي تسكين دردهاي خود به ترياك روي ميآوردند و آن را به طور مداوم استفاده ميكردندو نتيجه آن بود كه افراد بدان معتاد شوند.
بدين ترتيب استعمارگران به وسيله زور، قانون، تشويق و تبليغ، كشت و تجارت و مصرف مواد مخدر را در كشورهاي تحت سلطه گسترش دادند و بدينسان در بيقيدوبند نمودن جوانان اين گونه كشورها تا حد زيادي موفق شدند.
استعمار نو و روشهاي آن
استعمار نو يا جديد (New- colonialism) به روشهاي جديد اطلاق ميشود كه استعمارگران براي بهرهكشي ملتهاي ديگر در پيش گرفتهاند. استعمار نو در مقابل استعار قديم يا كلاسيك به كاربرده ميشود، زيرا پس از جنگ جهاني دوم و بروز تحولات جديد در جهان، استعمار ديگر نميتوانست بيپرده و آشكار منافع دولتهاي جهانخوار را تأمين كند. به همين دليل آنها راههاي جديدي را انتخاب كردند كه به طور كلي به آن استعمار جديد يا نئوكُلُنياليسم ميگويند.
عوامل متعددي موجب تغييرروش كشورهاي استعمارگر و جايگزيني استعمار نو(غيرمستقيم) با استعمار كلاسيك (مستقيم) گرديد؛ كه برخي از آنها عبارتند از: راه يافتن افكار روشهاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي جديد به مناطق تحت استعمار، بروز تحولات جديد پس از جنگ جهاني دوم در مناطق مذكور، و توسعهي نهضتهاي ضد استعماري. استعمار جديد تاكنون از روشهاي گوناگوني استفاده كرده كه در اينجا به مهمترين آنها اشاره ميشود.
الف) دست نشاندگان داخلي و بومي
استعمار نوين با خارج كردن نيروهاي نظامي و عوامل شناخته شدهي خود از مناطق استعمارزده، دست نشاندگان و سرسپردگان داخلي و بومي خود را روي كار ميآورد؛ كساني كه به ظاهر داعيهي تأمين منافع ملي داشته و خود را دلسوز مردم و كشور خود جلوه ميدهند، ولي در واقع، جز تأمين منافع اربابان خود سودائي در سر ندارند. ويژگي اين روش آن است كه اولاً هزينه و بدنامي كمتري براي استعمارگران دارد ثانياً كشورهاي مستعمره، به ظاهر داراي استقلال سياسي به نظر ميرسند، ولي در باطن، وابستگي آنها حفظ ميشود.
ب) ايجاد تفرقه و درگيري بين كشورها
ايجاد تفرقه و درگيري بين مردم و حكومت يك كشور، از روشهاي قديمي استعمار بود. اما استعمار جديد، علاوه برادامهي شيوه قديم، نوع ديگري از تفرقه و جدايي بين دولتهاي جديد را در پيش گرفت. استعمار نوين با تحريك انگيزههاي قبيلهاي، مذهبي و ديني و ايجاد نزاعها و كشمكشهاي ناحيهاي بين كشورهاي تحت نفوذ، باعث برخوردها و درگيريهاي نظامي بين آنها و در نتيجه تضعيف اركان نظامي، اقتصادي و اجتماعي مستعمرات قديم شده است. به طور مثال، تقريباً تمام كشورهاي خاورميانه و خليج فارس داراي اختلافات ارضي و مرزي با يكديگر ميباشند. اين امر باعث شده كه كانون بحرانهاي منطقهاي هميشه داغ بوده و هر لحظه امكان درگيري بين اين گونه كشورها وجود داشته باشد.
ج) اتمام نقض حقوق بشر
در حال حاضر يكي از اهرمهاي فشار كشورهاي استعمارگر، به ويژه آمريكا عليه كشورهايي كه حاضر به پذيرفتن سلطه آن كشور نيستند، اهرم حقوق بشر است. اگر سياستهاي داخلي و خارجي كشوري در راستاي منافع غرب نباشد و يا به ضرر آنها باشد، با استفاده از اين ابراز چنان به حيثيت آن لطمه وارد ميآوردند كه سرانجام ناچار شود خود را با غرب يا منافع آنها هماهنگ كند. به عنوان مثال ، آمريكا بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و به دليل صدماتي كه در اين راستا متحمل شده است، از اين حربه بسيار استفاده ميكند. در سالهاي اخير و استناد به گزارشهاي نمايندگان كميسيون حقوق بشر، منافقين و ضدانقلاب فراري، بارها جمهوري اسلامي ايران را به نقض حقوق بشر متهم كرده است. در نظر آنان، موارد زير از مصداقهاي نقض حقوق بشر بوده است: اجراي برخي احكام قضائي اسلام، اعدام قاچاقچيان موادمخدر و جداسازي زنان و مردان در اتوبوسهاي شركت واحد و مانند آن.
د) اتهام ترورو تروريسم
ترور از نظر لغوي به معناي ترس و وحشت و از نظر اصطلاحي به حالت وحشت فوقالعاده اطلاق ميشود كه ناشي از دست زدن به خشونت و خونريزي از سوي يك گروه، حزب يا دولت به منظور رسيدن به هدفهاي سياسي، كسب و يا حفظ قدرت است. اشخاصي كه دست به تروريست ناميده ميشوند.
تروريسم (Terrorism) به معناي نظام حكومت ترور و اعتقاد به لزوم آدمكشي و ايجاد وحشت در ميان مردم و يا نظام فكري بوده كه هر نوع عملي را براي رسيدن به هدف سياسي مجاز ميداند.
يكي از جديدترين روشهايي كه استعمارگران، به ويژه آمريكا پس از فروپاشي شوروي عليه كشورهاي مستقل مثل ايران به كار ميبرند، اتهام ترور و تروريسم عليه آنها است. آمريكا پس از حوادث 20 شهريور 1380 ﻫ. ش. و فروريختن ساختمانهاي مركز تجارت جهاني در نيويورك، به مردم گرسنه، بيپناه و آواره افغانستان حمله كرد تا به اصطلاح دولت حامي تروريست طالبان به سرگروهي گروه القاعده را كه خود و هم پيمانانش در روي كار آمدن آن نقش داشتند، سرنگون كند. پس از آن با معرفي كردن عراق، ايران و كره شمالي به عنوان كشورهاي محور شرارت، درصدد ضربه زدن به اين كشورها، به ويژه عراق برآمدند و به آنجا حمله ور شدند .
علت عمدهي اين گونه ديدگاههاي امريكا پس از فروپاشي شوروي، تحول در نگرشهاي حاكم در آن كشور، به ويژه نگرش جمهوري خواهان پس از روي كارآمدن جرج دبليوبوش است. آنها در چارچوب نظريهي نظم نوين جهاني، ديدگاههاي نظاميگري (ميلتاريستي)، يك جانبهگرايي، درون نگري و... داشتند .
ﻫ) استفاده از ابزار تهاجم فرهنگي
اين اصطلاح مترادف با امپرياليسم فرهنگي يا امپرياليسم فرهنگي و خبري است. امپرياليسم فرهنگي عبارت است از: « اعمال قدرت اقتصادي، سياسي و نظامي براي اشاعه ارزشها و فرهنگ مربوطه به آن در ميان ملت ديگر براي جدا كردن مردم از ريشههاي فرهنگي، قطع پيوندهاي سنتي و اجتماعي و بيگانه كردن مردم از يكديگر. تهاجم فرهنگ يعني اعمال قدرت به منظور اشاعهي ارزشهاي فرهنگي كشورهاي امپرياليسم در ميان كشورهاي جهان سوم و خفه كردن فرهنگ اين ملتها.»
امپرياليسم آمريكا پس از پيروزي انقلاب اسلامي، روشهاي گوناگوني را براي سرنگوني نظام جمهوري اسلامي ايران از جمله ترور، كودتا، جنگ، درگيري داخلي درگيري هاي قومي ، فشار و تحريم هاي اقتصادي و... به كار برد. اما زماني كه از راههاي مذكور به نتيجه نرسيد، مسأله تهاجم فرهنگي و به تعبير مقام معظم رهبري «شبيخون فرهنگي» را در پيش گرفت تا از اين طريق نسل دوم و سوم انقلاب را از آن جدا كرده، فرهنگ و ارزشهاي غربي را ترويج كند. ماهواره، اينترنت، نشريات غربي ، مراكز و گروهها و عوامل دروني رسانههاي غربي، نوارهاي ويدئويي و كاست سي دي ها ( نرم افزار ، تصويري ، صوتي و اطلاعاتي ) و.... از جمله ابزارهاي اين كار ميباشند.
و) دعوت به نافرماني مدني
نافرماني مدني يا مقاومت منفي، به هر اقدام قانون شكنانة آشكار و عمدي گفته ميشود كه با هدف جلب توجه همگان به نامشروع بودن برخي قوانين و يا نادرستي آنها از جنبهي اخلاقي و عقلاني انجام ميشود.
ساموئل هانتينگتون در كتاب « براندازي رژيمهاي اقتدارگرا» مينويسد: « در جايي كه اصلاح طلبان حضور ندارند و يا به بن بست رسيدهاند، نافرماني مدني فعال ميشود. تكيهگاه اصلي نافرماني مدني، جنبشهاي جوانان، دانشجويان، كارگري و قومي است. در نافرماني مدني، سعي ميشود رژيم حاكم تا جايي كه ممكن است اهل خشونت و فساد نشان داده شود، ولي مخالفان، محترمتر و مسئولتر جلوه داده شوند تا حاميان رژيم جذب مخالفان شوند.» وي تأكيد ميكند كه ليبرالها بايد عدم خشونت را تبليغ كنند، ولي خود اهل آن باشند و نيز از هر فرصتي از جمله انتخابات براي نشان دادن مخالفت خود استفاده برند و سرانجام زماني كه افكار عمومي مساعد شد، با استفاده از تمام ظرفيت قانوني، قدرت را به دست گيرند.
بحرانهاي اخلاقي غرب
1. بحران خانواده
يكي از مهمترين بحرانهاي اخلاقي كه جوامع غربي را به شدت با تهديد، آشفتگي و نابسامانيهاي اخلاقي فراواني مواجه ساخته است بحران خانواده است. نهاد خانواده كانون استوار دفاع از انسان در برابر تنهايي و انزوا و انحراف و موهبتي خدادادي و بيبديل جهت اقناع نيازهاي غريزي و خواستههاي عاطفي و معنوي كسب آرامش و موده و رحمت الهي و حفاظت از نسل انسان است. بيترديد سلامت بنياد خانواده تضمين كنندهي سلامت اجتماع از بسياري از آسيبهاي احتمالي خواهد بود. نمايان شدن آثار فروپاشي نهاد خانواده منشأ پديدآمدن بحرانهاي فراواني در بطن جوامع مرفه و مدرن غرب گرديده است، از جمله اين بحرانها ميتوان به موارد زير اشاره كرد:
افزايش آمار طلاق: طلاق، بخشي از سرگذشت غمانگيز خانوادههاي امريكايي است. مسألهي بچههاي غيرشرعي و به اصطلاح «حرامزاده» كه اكثراً پدران مجهول يا گريختهاي دارند و بارگران مخارج خانه و تعليم و تربيت فرزنداني كه تحت تكفل تنها مادر قرار گرفتهاند و همچنين مسئوليت سنگين نگاهداري بچههايي كه مادرانشان آنان را گذاشته و رفتهاند و تنها پدر بايد آنها را بزرگ كند و نيز وجود فقروبيكاري بويژه در ميان سياهپوستان امريكايي، وقتي با زناشوييهاي منجر به طلاق و باداري و بچهداري آميخته ميشود بخشهاي بسيار غمانگيز ديگري از غمنامهي اوضاع خانوادگي و طلاق در امريكاست.
« پل كرول» يكي از نويسندگان ماهنامهي «حقيقت» در شماره مه 1987 اين مجله مينويسد:
در ايالات متحدهي امريكا كه كانون طلاق درجهان امروز شناخته شده است هر روز شش هزار و پانصد نفر امريكايي متأهل و بيشتر داراي يك يا چند فرزند، بر شمار طلاق دادگان يا طلاق گرفتگان اين كشور افزوده ميشود. گزارشها و آمار رسمي نيز حكايت ميكنند كه از هر ده نفر زن امريكايي در سنين سي تا چهل كه امروز شوهر دارند، در فرداي نه چندان دوري شش نفر از شوهر خود جدا ميشوند. چنانكه سه چهارم زنان سيوپنج ساله تا چهل ساله در امريكا، هم اكنون مطلقه هستند.
طبق گزارش تأسفانگيز ديگري كه توسط مركز آمار ايتاليا و انستيتو «ماركت ليتر» اتريش تهيه شده، تنها در سال 1993 تعداد 170 هزار طلاق در انگلستان به صورت رسمي به ثبت رسيده است و در همين سال در كشور فرانسه آمار ازدواج به نصف تقليل يافته، اما آمار طلاق به سه برابر سالهاي پيش از آن رسيده است. در كشور اتريش يك سوم در ايتاليا يك چهارم زوجين از هم جدا ميشوند.
بنابراين خانوادههايي كه به توسط زنان مطلقه يا مردان مجرد اداره ميشود، در امريكا و ساير كشورهاي غربي به قدري روي به فزوني نهاده است كه به صورت يك « اپيدمي» درآمده است.
2-1. افزايش و زندان بيسرپرست: خبر تلخ و ناگوار ديگر دربارهي بحران خانوادگي در امريكا بيانگر اين است كه خانوادههايي كه به توسط تنها پدر يا تنها مادر اداره ميشوند و خانوادههايي كه پدرومادر هر دو در خارج از خانه كار ميكنند، در امريكا نوعي جديد از انواع زندگي را پديد آوردهاند و آن « فرزندان كليددار» هستند. كودكان كليددار معرف خانوادههايي هستند كه نوجوانان آنها كه در طول مدت غيبت پدران و مادران خود، در خانه تنها ميمانند و بيسرپرست و بينگهبان هستند كليدي برگردنشان آويخته است و يا در جيب دارند كه كليد خانه است تا به توسط آن بتوانند سري به خارج از خانه بزنند.
براساس اعلام نتايج تحقيقات مركز آمار جمعيت انگليس، بررسي محققان و آسيب شناسان اجتماعي نشان ميدهد كه در اروپا 31% كودكاني كه در سه ماه اول 1993 م. به دنيا آمدهاند پدر مشخصي ندارند.
«حورئل من» متخصص امور تعليم وتربيت دانشگاه بيلفرد آلمان هم با اشاره به معضل فوق در جامعهي آلمان اظهار ميدارد:
يك پنجم، كودكان در آلمان پدرومادر مشخصي ندارند.« پت فگان» از اعضاي بنياد هرتيج امريكا با بيان ناهنجاريهاي اخلاقي در ميان كودكان و تصريح به اين واقعيت كه از كودكان استفاده جنسي ميشود، گفت:
در سال 1959از هر صد كودكي كه متولد ميشد دوازده نفرشان يا فرزندان طلاق بودند يا فرزندان ناخواسته كه به طور نامشروع متولد شده بودند. اما در سال 1992 اين رقم چهاربرابر شده است و اگر سقط جنين را نيز در اين محاسبه بياوريم اين به 92 درصد ميرسد.
دكتر «آنتوانت ساندرز» در اين باره مينويسد:
در امريكا در سال 1990 بيش از يك چهارم كودكان زير هيجده سال يا فقط با يكي از والدين خود و يا بدون هيچ يك به سر ميبرند.
3-1. افزايش نوجوانان و جوانان فراري از خانه: با انحطاط نهاد خانواده در غرب جمع كثيري از نوجوانان و جوانان براي فرار از اعمال خشونت و شكنجه و حتي سوء استفادههاي جنسي از سوي محارم و نزديكان خود به آغوش خيابانها و گوشه پيادهروهاي شهرهاي بزرگ و كوچك پناه ميبرند.
« جان راس شرود» با اشاره به پديده جوانان فراري و آواره غربي مينويسد:
صدهزار جوانان اروپايي غربي در خيابانها به سر ميبرند كه بيشترشان از خانه فرار كردهاند. درانگلستان سالانه سيزده تا پانزده هزار نفز از منزل فرار ميكنند و اين رقم در آلمان غربي به بيستهزار جوان زير شانزده سال در هر سال ميرسد. در كپنهاگ دانمارك مراكز روزانه و شبانه مخصوص جوانان هر ساله با 1500 جوان فراري از منزل سروكار دارند. در اروپاي غربي تعداد دختران فراري دو برابر پسران فراري ميباشند. اين دختران دست به خودفروشي ميزنند كه منافع آن هم به جيب دلالان جنسي ميرود.
براساس گزارشهاي موجود در شهر برلن در آلمان سه هزار كودك و جوان دوازده تا 21 ساله در خيابان ميخوابند كه اكثر آنان به دليل تجاوز جنسي و شكنجه وعدم برخورداري از محبت خانوادگي از خانه خود فرار كردهاند.
براساس آمار معتبر:
در امريكا سالانه بيش از يك ميليون نوجوان از خانوادههاي خود فرار ميكنند كه نيمي از آنها دختران نوجواني هستند كه به علت سن پايين نميتوانند شغلي داشته باشند و لذا... به دزدي و مبادلهي مواد مخدر و فحشا روي ميآورند. 80 درصد نوجواناني كه از خانوادههاي خود فرار ميكنند و يا اخراج ميشوند براي زنده ماندن، خودفروشي ميكنند.
در كانادا نيز درشهر مونترال كه حدود دو ميليون جمعيت دارد، سالانه بيش از سي هزار كودك و نوجوان رانده شده از كانون خانواده تحت عنوان بچههاي خياباني وجود دارد.
2. بحران مسائل جنسي
از بحرانها و مسائل ديگري كه در غرب امروز مشهود و محسوس است بحران مسائل جنسي است اين بحرانها عبارتند از:
1-2. روابط نامشروع دختران و پسران: اكنون در دنياي مدرن و جوامع تابع آنان روابط نامشروع دختران و پسران و زنان و مردان نه تنها امري قبيح نموده كه در اغلب موارد عدم ارتباط نامشروع با جنس مخالف امري مذموم تلقي ميگردد.
مطالعهي دانشمندان علوم تربيتي نشان ميدهد مدارسي كه دختروپسر با هم درس ميخوانند، و مراكزي كه مرد و زن در آن كار ميكنند، بيبندوباري، آميزش جنسي، كم كاري، عقبماندگي و عدم مسئوليت در آنجاها به خوبي مشهود است.تبعات سهمگين اين پديدهي شوم، جوامع را با بحران عظيمي مواجه نموده است، براساس گزارشهاي موجود تنها در يك قلم:
هر ساله 350 هزار دختر نوجوان امريكايي در سنين پانزده تا نوزده سال دوره دبيرستان به سبب ارتباطهاي نامشروع فرزندان غيرقانوني به دنيا ميآورند و اين آمار در دهههاي اخير سال به سال در حال افزايش است[59].
عفت جنسي در غرب به شدت مورد تهديد قرارگرفته و غرب كاملاً از حريم اخلاق گام بيرون نهاده و تباهي و بحران در مسائل جنسي به اوج شدت خود رسيده است. بدين وسيله پاكدامني به كلي ارزش خود را از دست داده است و نوعاً براي كنترل اخلاق جنسي ضمانت اجرايي وجود ندارد. ويل دورانت دراين باره ميگويد:
انگيزههاي جنسي مردم در غرب، آنان را به داشتن رابطهي جنسي نامشروع حريصتر كرده و درضمن، اجراي اين تمايل را به طرق نامشروع، جلوه داده است.
سازمان دهندگان پديدهي زشت روابط نامشروع و فحشا در كشورهاي غربي با درنورديدن مرزهاي عفت و حياء، امروزه به سازماندهي خود و ادعاي مطالبات قانوني روي آوردهاند. مجلهي آلماني اشپيگل در يكي از شمارههاي خود در دههي نود ميلادي ضمن چاپ گزارش ويژهاي پيرامون فعاليتهاي مراكز فاحشهگري در اروپا نوشت:
دومين كنگره جهاني فاحشهها در بلژيك به مدت سه روز با شركت 150 فاحشه و يا بازرگانان اين حرفه تشكيل شد! شركت كنندگان در اين اجلاس برقانوني بودن اين پديده كثيف پاي فشردند.!
مدعيان غربي صيانت از شرافت، حريت و حرمت بشر با توجيه كردن و دامن زدن به تمايلات نفساني انسان و با رونق بخشيدن به بازار فساد و فحشا « پديده و بردگي عصر مدرن» را رقم زدهاند. يك كنفرانس جهاني وابسته به سازمان ملل متحد كه در دسامبر 1996 در سانتو دومينگو، پايتخت جمهوري دومينيكن، تشكيل شد به بررسي گسترش ولگردي و كشورهاي غني پرداخته و اعلام نمود زنان در كشورهاي فقيربه كشورهاي غنيتر منتقل و در آنجا وادار به بردگي شدهاند. اين زنان همگي اغوا و ارعاب شده به اميد اينكه كار و درآمد مشروع و بهتري به دست آورند گرفتار چنين سرنوشتي شده بودند. كنفرانس مذكور، اين عمل را بردگي در عصر دموكراسي و آزادي و نيز:
قاچاق انسان خوانده است كه عملي غيرانساني و فسادآلود و بيماريزاست.
2-2. سوء استفاده گسترده از كودكان: افزايش اشتهاي سيري ناپذير غرايز رها شده و حيواني غرب، لكه ننگ ارتباط نامشروع با محارم و آزار جنسي كودكان و مخدوش شدن حريم خانواده را كه روزگاري حتي تصور آن براي بشر دشوار مينمود بر پيشاني انسان عصر مدرن نشانده است.
روانشناس برجسته كشورمان در تشريح گوشهاي از واقعيت فوق، با بيان اين مطلب كه غربيها در مسئله انحرافات واقعاً به بن بست رسيدهاند به يكي ديگر از فجايع اخلاقي و مصاديق بارز انحطاط انسانيت در غرب اشاره نموده، اظهار ميدارد:
مسئله استفاده از كودكان در سالهاي اخير موضوعي بسيار جدي شده است. بسال گذشته كه به دانشگاه مك گيل كانادا رفته بودم بيش از سي كتاب فقط در سال 1990 راجع به سوء استفاده از كودكان در آنجا منتشر شده بود. بيشترين سوء استفاده كنندگان را هم آشنايان و فاميل درجه اول ذكر كرده بودند!
اداره سرشماري امريكا به طور رسمي گزارش داده است كه مواردي چون شكنجه جسمي و سوء استفادهي جنسي از كودكان در دههي 1990 بسيار افزايش يافته است.
شهروندان جوامع غربي امروز به صورت جدي با پديدهي تأسف بار سوء استفاده جنسي از كودكان حتي از سوي محارم و بستگان درجه يك خود مواجه گرديدهاند. براساس گزارش كنگرهي اروپايي پزشكان امور جنسي در ايتاليا، روابط جنسي دختران فرانسوي با نزديكان و محارم خود به مسئله حادي تبديل ميشود و روند صعودي خود را طي ميكند و دختراني كه قرباني تجاوز روابط جنسي پدران خود بودهاند، 32 درصد، يعني بيشترين بخش افراد بررسي شده را شامل شدهاند.
دكتر پاتريك ديكسون، پزشك انگليسي به گوشههاي ديگري از پديدهي زشت و شرمآور سوءاستفاده جنسي از كودكان در غرب اشاره نمود و ميگويد:
متأسفانه تجاوز جنسي به كودكان در غرب به طرز جنونآميزي در حال گسترش است و به دليل انهدام مباني اعتقادي و اخلاقي و رواج مفاسد اخلاقي بسياري از كودكان از طرف نزديكان خود مورد تجاوز قرار ميگيرند و به نابودي كشيده ميشوند.
3-2. شيوع گسترده پديدهي شنيع هم جنسبازي: كشورهاي غربي و مجالس قانونگذاري آنها با موجه جلوه دادن و قانوني نمودن همجنس بازي، برگي ديگر از انحطاط شديد اخلاقي و ارزش غرب را ورق زدند. براساس تحقيقات به عمل آمده يكي از معضلات جوامع غربي به ويژه جامعه كانادا معضل انحراف جنسي يا همجنسي بازي ميباشد و زنان و مردان بسياري را در برميگيرد. براساس اين تحقيقات:
ادارهي بانك مونترال در كانادا كه يكي از مهمترين نيروهاي اقتصادي در ايالت كبك در دورهي كنوني ميباشد، همجنس بازي را با اعطاي تمامي حقوق و امتيازات اجتماعي براي كارمندان خود به رسميت شناخته است....
اين تحقيقات همچنين نشان ميدهد كه:
تعداد همجنس بازان تنها در يكي از ادارات دولتي به سيهزار نفر ميرسد كه رقم بسيار بالايي است و يكي از بزرگترين تشكيلات گروهي متحرك در اين اداره را تشكيل ميدهند.
مردم كشورهاي غربي به ويژه امريكا تحت تأثير اصول گمراه كنندهي «فرويد» كه شئون انسان را به حيوانيت و كليه رفتارش را به انگيزهي جنسي توجيه مينمود، در لجنزار تمايلات جنسي غوطه زدند و بدين ترتيب شئون جنسي از اخلاق جدا شد. به طوري كه:
هرسال در امريكا تعداد سي الي چهل هزار كودك در اثر بيماريهاي مقاربتي ميميرند و ميزان تلفاتي كه از اين بيماريها در ايالات متحد واقع ميشود از مجموع تلفاتي كه از كليهي امراض مختلف غير از سل حاصل ميشود، بيشتر است.
نخست وزير انگليس و وزراي همجنس باز با گسترش پديدهي فضاحت بار همجنس بازي در غرب به تدريج به تحكيم موقعيت سياسي خود و دستيابي به پستهاي حساس در كشورهاي غرب روي آوردهاند تا آنجا كه رئيس جمهور زيمباوه « رابرت موگابه» در كنفرانس سران جامعه كشورهاي مشترك المنافع در افريقاي جنوبي طي سخنراني خود ضمن حمله شديد به توني بلر نخست وزير انگليس گفت:
بِلر، يك تشكيلات هم جنس بازان (هيئت دولت) را اداره ميكند!
سخنان موگابه در واقع به عضويت سه وزير همجنسباز در دولت توني بلر اشاره دارد. «پيترمندلسون» وزير امور ايرلند شمالي در دولت انگليس، « كريس اسميت» وزير فرهنگ، رسانهها و ورزش و «نيك براون» وزير كشاورزي اين كشور همجنس باز هستند و « ران ديويس» وزير سابق امور « ولز» در دولت انگليس نيز كه چند ماه قبل به دنبال يك رسوايي اخلاقي مجبور به استعفا از دولت شد، چهارمين عضو همجنس باز دولت توني بلر به شمار ميرفت.
4-2. افزايش مبتلايان به بيماري ايدز: يكي ديگر از تبعات خطرناك و آزاردهنده بحران جنسي وولنگاري اخلاقي و گسترش ارتباطات نامشروع و بيحد و حصر در غرب، بيماري مهلك «ايدز» است كه هر روز تعدادي از شهروندان غربي را به كام مرگ ميكشاند. جان نكد، نويسنده و تحليلگر غربي در مقابلهاي در اين باره مينويسد:
انتشار ايدز در ايالات متحده و اروپا و ساير نقاط جهان خطر جدي در روابط اين جوامع به وجود آورده است. هزاران نفر و از جمله شخصيتهاي معروفي نظير«روك هادسون» هنرپيشه امريكايي به اين بيماري دچار شدهاند. اكنون شانزده ميليون نفر در سنين مختلف در كشورهاي اروپايي و امريكا حامل ويروس ايدز هستند. وزارت بهداشت انگلستان اقدام به ارسال 25 ميليون نامه به منازل و مؤسسهها جهت تشريح اين بيماري براي شهروندان نموده است. هراس از مواجهه با اين هيولاي خزنده به استوديوهاي هاليوود نيز كشانده شده است. آنجا كه پس از ابتلاي برخي از هنرمندان نامي، تمامي هنرپيشههاي مرد و زن ملزم به ارائهي گواهي نامهي عدم ابتدا به ويروس ايدز هستند.
سؤالي كه اكنون شهروندان اروپايي و امريكايي و كشورهاي صنعتي با آن مواجهاند اين است كه: آيا از اين بيماري مسري جان سالم به در خواهند برد و اينكه آيندهي فرزندانشان در اجتماعي كه با مخاطرات بهداشتي رو به روست چه خواهد شد؟
جان نكد، نويسنده و تحليلگر غربي در ادامه ميگويد:
در كشورهاي اسكانديناوي از آنجا كه رعايت قيود اخلاقي در نازلترين سطح خود قرار دارد خطر ابتلا به بيماري بيشتر است و در سوئد ونروژ و سوئيس تعداد مبتلايان هر سال افزايش مييابد.
در خيابانهاي اصلي در شهرهاي بزرگ در اين كشورها پلاكاردهاي بزرگي مشاهده ميشود كه بر روي آنها اين عبارت به چشم ميخورد:
« مواظب ايدز باشيد، از روابط نامشروع بپرهيزيد» و يا « خانوادهها مواظب فرزندانتان باشيد!»اين نويسنده غربي در توضيح علل اصلي شيوع اين بيماري مهلك مينويسد:
پزشكان بيشترين عوامل را در اين زمينه از ميان رفتن قيود اخلاقي و انتشار روابط نامشروع و ناسالم و اعتياد به موادمخدر در اين كشورها ميدانند.
گزارش هاي موجود در امريكا حاكي از آن است كه:
سينماي ايالات متحده در مقايسه با هر بخش ديگري از جامعه امريكا سه بار بيشتر در معرض آلودگي و خطر بيماري ايدز قرار دارد. در فاصله سال 1985 تاكنون، ايدز قربانيان زيادي از هاليوود گرفته است... در سال 1991 فقط آمار رسمي حاكي از 67 مرگ در هاليوود براثر مبتلاي به ايدز بوده است. ده سال است كه بيماري مهلك ايدز از جمله به سوي افراد خلاق ميتازد.
بحرانهاي سياسي و اقتصادي غرب
امروزه يكي از شعارهاي بسيار جذاب و پسنديدهاي كه از سوي دولتمردان غربي مطرح ميشود، شعار دموكراسي است. زورمداران غربي در زير چتر تحكم سرمايهداري و شعار دموكراسي در غرب و با استفاده از رياكاري و مردم فريبي حكومت را به دست ميگيرند. سير تحولات سياسي و اجتماعي جوامع غربي شاهد صادقي بر اين مدعا است كه دموكراسي ( حگومت مردم بر مردم به جاي جكومت خدا بر مردم ) ادعايي غرب با شعار مردم سالاري با تناقضات و در نهايت به انحطاط نظام سياسي جوامع غربي منجر شده است. به همين علت غربيها در اجراي دموكراسي مورد نظرشان در جوامع خود با شكست روبهرو شدهاند و هنوز نتوانستهاند ارزشهايي مانند عدالت، آزادي و مساوات را در جوامع خويش گسترش دهند بلكه روز به روز به انحطاط و زوال آنها افزوده مي شود . هدف ما در اينجا بيان واقعيتهايي كه حاكي از بحران عميق دروني دموكراسي در غرب ميباشد.
1- بحرانهاي سياسي
1-1- دموكراسي ( ترك دين و بنا گذاشتن حكومت غيرالهي مردم بر مردم به جاي حاكميت الهي ) :
تجربه ثابت نموده است كه دولتمردان غربي كه در بسياري از موارد در تصميمهاي كلان خود نقش و جايگاه تودههاي مردم را ناديده گرفتهاند همواره از شعار دموكراسي ومردم محوري به عنوان يك اهرم و ابزار فشار سياسي براي اعمال فشارهاي مورد نظر بر ديگر كشورها به ويژه در جهان سوم بهره گرفتهاند. بسياري از تحليلگران بر همين مبنا معتقدند شعارهاي مردم سالارانه غرب بيشتر پوششي براي دستيابي و حفظ منافع نامشروع غربيان در اقصي نقاط دنيا ميباشد.
« ريچارد فاك» پژوهشگر مركز مطالعات بينالمللي در دانشكده پرينشن در نيوجرسي امريكا در اين باره ميگويد:
آنچه در غرب به عنوان مردم سالاري مطرح ميشود، بيپايه و بياساس است و تنها بر مبناي انتخاب و منافع كشورهاي غربي تعيين ميشود.
زشتيهاي دموكراسي ادعايي غرب، امروزه شرايطي را پديد آورده كه بسياري از نخبگان غرب با لحن صريح و اعتراضآميزي به نقد بلكه نفي آن پرداختهاند. دستهاي از صاحبنظران غربي با تأكيد بر اين كه:
دموكراسي و مردم سالاري در غرب يك دروغ بزرگ است.
جريان انتخابات رايج در كشورهاي بزرگ غربي همچون ايالات متحده را نمادي از يك مردم سالاري واقعي ندانستهاند. به همين علت دموكراسي در غرب با تناقضاتي مواجه است:
يكي از اين تناقصها، دموكراسي به مفهوم حكومت مردم ( منهاي دين ) است اما در عمل حتي در نمونههاي حكومت دموكراسي، حقوق ملت نقابي است كه در پس آن ثروتمندان پنهان شدهاند.
دموكراسي غربي برخلاف شعارهاي خود هيچگاه نتوانست ارزشهايي مانند عدالت، آزادي و مساوات را در جوامع غربي گسترش دهد. به همين جهت غربيان دراجراي دموكراسي مورد نظرشان در جوامع خود با شكست روبهرو شدهاند. احمد هوبر، روزنامهنگار و متفكر سوئيسي در زمينه بحران دموكراسي درغرب ميگويد:
دموكراسي در غرب با يك بحران دست و پنجه نرم ميكند، آنچه كه در تمام كشورهاي غربي از جمله سوئيس اتفاق افتاده بدين صورت است كه مردم در يك طبقهاند و سياسيون و قدرتمند در طبقهي ديگر و هر چهار سال مردم ميتوانند رأي دهند اما چيزي عوض نميشود.
انديشمند فرانسوي « پل والري» معتقد است:
جامعهي غرب امروز تحت تأثير دو حادثه تهديد كننده نظم ( ظاهري ) و بينظمي قرار گرفته است و در جامعه غرب نه تنها مردم بلكه دولتمردان هم در اين چرخه بينظمي سرگردان هستندو... و مردم نيز در تمدن غربي دچار يك نوع سرگرداني هستند.
2-1. مشاركت
بنبست دموكراسي غربي منجر به بحرانهاي عميق وتازهاي در اين جوامع و دولتهاي غربي را با چالشهاي بسيار زياد مواجه ساخته است. به رغم تلاش دستگاه عظيم تبليغاتي غرب بر سرپوش نهادن بر واقعيتهاي موجود در اين زمينه، زشتيهاي برآمده از متن نظام سياسي و اجتماعي جوامع غربي، بر جهانيان آشكار گرديده است. كاهش چشمگير مشاركت عمومي در انتخاباتهاي سرنوشتساز، بدبيني فزايندهي مردم به احزاب و سياستمداران، رويكرد اقشار مردم به تعقيب مطالبات خود از طريق افراطيگري و... بخشي از آثار شكست دموكراسي غربي و بحرانهاي برآمده از آن ميباشد. چنان كه به عنوان نمونه ميتوان به:
نارضايتي چشمگير 57 درصد از اقشار مختلف مردم آلمان از دموكراسي موجود در كشورشان اشاره كرد.
امروز مشاركت مردم در جامعه غرب به شدت آسيبپذير شده است كه اين آسيبپذيري ناشي از كاهش مشاركت مردم در انتخابات بود:
از چهل ميليون نفر جمعيت رأي دهنده فرانسه فقط 28 درصد در انتخابات شركت كردند. در امريكا فقط 34 درصد شركت داشتند.
جريان انتخابات رايج در كشورهاي بزرگ غربي مانند امريكا موجب عدم فعاليت سياسي مردم و كاهش نقش آنها در عرصه سياسي كشور شده است. بدين دليل:
نامزدهاي انتخاباتي با اتكا به مشاوران سياسي اجير شده يا به بازي گرفتن مردم سادهلوح و بيتفاوت، افكار آنها را با مهارت تحت كنترل خود درآورده و افكار بسياري از مردم را از مشكلات واقعي به سمت مسائل پر سروصدا و بيمفهوم سوق ميدهند.
3-1. تزلزل احزاب
احزاب در غرب با دو چشم و دو دست عمل ميكنند. يك چشم و يك دست را به سمت مردم دراز ميكنند تا رأي از مردم بگيرند و ايجاد مشروعيت نمايند؛ يك چشم و يك دست هم در حكومت دارند تا قدرت را به نفع صاحبان قدرت حفظ كنند. به عبارت ديگر، احزاب در غرب يك نهاد واسطه بين مردم و حكومت، بين صاحبان قدرت و حاملان قدرت هستند. رأي را از مردم ميگيرند. تبديل به قدرتش ميكنند و دوباره به حاكميت بر ميگردانند. از آنجا كه اين احزاب در غرب تحت سيطرهي نظام سرمايهداري و سياستمداران قدرتمند هستند:
نامزدهاي انتخاباتي با اتكا به مشاوران سياسي اجير شده، با به بازي گرفتن مردم سادهلوح و بيتفاوت افكار آنها را با مهارت ، تحت كنترل خود درآورده و افكار بسياري از مردم را از مشكلات واقعي به سمت مسائل پر سروصدا و بيمفهوم سوق ميدهند.
در نتيجه شعار دموكراسي و مردم محوري در غرب به عنوان يك اهرم و ابزار فشار سياسي براي جذب آراء انتخاباتي مردم عمل ميكند. همين امر موجب شده است كه مردم رغبتي به شركت در انتخابات از خود نشان ندهند، و همين عامل، ميدان گسترش و مطرح شدن را از احزاب سلب ميكند.
در كشورهاي غربي در دهههاي اخير، اعتماد مردم به احزاب سياسي سير نزولي را پيموده است . گرايش مردم به گروهها و جمعيتهاي جديد در انتخابات اخير برخي از كشورها، نمونهي روي گرداني افكار عمومي از احزاب سياسي است.
سؤال مهمي كه در اينجا مطرح ميشود اين است كه چرا احزاب سياسي با وجود سيطره حاكميت سرمايه داري برآنها، از ديدگاه مردم و افكار عمومي، دچار تزلزل و بحران شدهاند؟ دلايل بسياري را در مورد نظامهاي مختلف سياسي و ملي ميتوان مشاهده كرد كه عمدهترين آنها به قرار زير هستند:
1- از ديدگاه افكار عمومي، احزاب سياسي ابزار نفاق شدهاند و نه وسيله تشكل و اتحاد .
2- احزاب سياسي جهت جلب و تحصيل قدرت سياسي،اصول اخلاقي و شرعي و عرفي را زير پا ميگذارند.
3- احزاب سياسي برنامههاي مشخص و راه حلهاي واقعي كه بتواند مشكلات اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي جامعه و مردم را حل كند ندارند.
4- احزاب سياسي خود در فساد شخصي و گروهي غوطهور هستند و تبهكاري و سوء استفادههاي مالي در ميان رهبران احزاب سياسي، اعتماد مردم را به اين سازمانها تقليل داده است.
5- احزاب سياسي شخصيت بارز خود را در تماس و ارتباط مستقيم با مردم از دست داده، با استفاده از روشهاي بازاريابي و با پشتيباني عناصر و بنگاههاي اقتصادي و مالي، ارتباطات انساني و گروهي را به نوعي داد و ستد و آگهي تبديل كردهاند.
6- گسترش شبكههاي ارتباطي مخصوصاً وسايل ارتباط جمعي الكتروني توسط ماهواره وتلويزيون و حتي كامپيوترو موبايل و ... ، انحصار بسيج افراد و گروهها مختلف با تكيه به اين شبكهها و سازمانهاي جديد، با احزاب رسمي و قديمي سياسي رقابت ميكنند.
7- رهبري احزاب، فاقد اقتدار معنوي و پيشوايي بوده و محبوبيت آنها به علت اينكه قدرت و استفاده شخصي را به منافع اجتماعي ترجيح ميدهند از ميان رفته است.
كشورهاي غربي به خصوص امريكا براي رهايي از بحرانهاي سياسي چارههايي انديشيدهاند. پل والري متفكر فرانسوي ميگويد:
براي رها شدن از بحرانهاي برخاسته از ليبرال دموكراسي راهي جز اين نداريم كه به دين و ارزشهاي ديني و اخلاقي بازگرديم. آسيبپذيري امروز جوامع غربي در نتيجه تضعيف مناسبات معنوي در جامعه هست و دولتمردان بايد به سمت تربيت عناصر جامعه به سمت دينداري و پايبندي به اصول اخلاقي باشند... امروز بيشترين نگراني امريكا از درون خودش و ناشي از بحران معنويت در آن است.
اشپينگر به عنوان سردمدار ليبرال دموكراسي غرب اعتراف مي كند :
براي جلوگيري از انحطاط تمدن غربي بايستي به دو رويكرد جديد متوسل بشويم: يكي رويكرد انزوا گرايي است، به اين معني كه دولتهاي اروپايي از توجه به سرزمينهاي مستعمراتي و از نگاه سياست هژموني (سلطه) بر ديگران خودداري كنند، زيرا اين بيرون رفتن از خانه و پرداختن به سرزمينهاي بيگانه جامعه ما را دچار نوعي بياخلاقي كرده است. رويكرد دوم اين است كه برگرديم به يك نوع حكومت به اصطلاح افلاطوني عالمانه و حكيمانه، يعني بايد تلاش كنيم تا صاحبان انديشه و عالمان فرهيخته بر مصادر حكومت تكيه زنند و حكومت كنند.
كه بازهم به دين روي نمي آورند و پيرو دين كامل اسلام نمي شوند و در كفر و فسق خود غوطه ورند .
با گسترش روز افزون ميدان ظهور وبروز آثار ويرانگر انحرافات اخلاقي، فرهنگي و اجتماعي در جامعه امريكا طرح مباحث مربوط به بحرانهاي فرهنگي و اجتماعي در اين كشور و تحليل و بررسي آنها صورت جدي به خود گرفته است. در مجموع استمرار انحطاط فرهنگي و از هم گسيختگي معنوي و دين گريزي و سيرصعوي معضلات اجتماعي و تبعات ويرانگر آن ايالات متحده را به دو بحران عمده مواجه ساخته است:
4-1- كاهش اعتماد عمومي به زمامداران و نظام سياسي حاكم
ناتواني جدي و مشهور رهبران نظام سياسي ايالات متحده از مقابله با بحرانهاي سياسي و اقتصادي و فرهنگي در اين جامعه از يك سو، و فساد آشكار و گسترده سياستمداران و كارگزاران امريكايي از سوي ديگر، كاهش چشمگير و اعتماد عمومي به نهادهاي سياسي و دولتي و زمامداران دولتي اين كشور را به دنبال داشته است. با گسترش و رشد جو بدبيني مردم امريكا نسبت به قواي حاكم بر اين كشور، امريكا در حقيقت دستخوش موج جديدي از بحرانهاي خطرناك گرديده است. بنابر يك پرسش و آمار ملي كه سال (1376 ش) در امريكا صورت گرفت فقط 30% به قوه قضائيه و 20% به قوه مقننه و 18% به قوه مجريه اظهار اعتماد كردهاند. پديده كاهش اعتماد به نهادهاي سياسي و دولتي واقعيتي غيرقابل انكار بوده كه گزارشهاي تحقيقي و نظرسنجيهاي علمي صورت پذيرفته از سوي مراكز پژوهشي و تحقيقي و رسانههاي جمعي ايالات متحده بيانگر آن است:
در حالي كه چهل سال قبل 42% از امريكاييها به كنگره اعتماد داشتند، اين رقم اكنون به 8% تنزيل يافته است.
عدم حضور مردم اين كشور به خصوص نسل جوان در صحنههاي سياسي همچون انتخابات مجلس و رياست جمهوري داشته است، آشكار شدن بيش از پيش ناتواني رهبران و سياستمداران پرمدعاي امريكا از حل مشكلات گسترده اين كشور ميباشد. تلويزيون پربيننده بيبيسي طي گزارشي گفته بود :
مردم امريكا بيل كلينتون (از رئيس جمهوران اسبق امريكا) را دروغگو ميدانند و از سياست بازيهاي او خسته شدهاند و در واقع معتقدند كه شركت در انتخابات بيفايده است ، زيرا آنها در هر حال هر كه بخواهند به مردم تحميل ميكنند .
تحليلگران مسائل سياسي و اجتماعي جامعه امريكا در زمينهي نگراني مردم امريكا از وعدههاي توخالي سياستمداران اعتقاد دارند:
همه پرسي اخير در سطح كل كشور و امريكا نشان ميدهد، جوانان 18 تا 24 ساله امريكايي از صحنه سياسي كشور رويگردان شده و تمايلي به رأي دادن نشان نميدهند. كانديداهاي انتخاباتي گروههاي ذينفع و حتي تجار و شركتهاي پرنفوذ هم قادر به جذب نسل جوان امريكا به صحنه سياسي كشور نشدهاند .
طبق آمار موجود، 73% مردم امريكا از سقوط ارزشهاي اخلاقي رنج ميبرند و نگران آينده خود هستند . همين امر به شدت بر نگرانيها و بياعتمادي موجود مردم از زمامداران افزوده است. گزارشهاي موجود حاكي از اين واقعيت است كه بحرانهاي موجود نگرانيهاي شديدي را كه ميان شهروندان امريكايي پديد آورده است. در اين زمينه در اقدامي كم سابقه روزنامه واشنگتن پست به درج فهرست هشتاد مورد از نگرانيهاي مردم امريكا در صفحه اول خود نموده و مينويسد:
62% امريكاييها از وضع آموزشوپرورش اين كشور كه در پرورش نسل ها اهميت دارد با شكست روبهرو شده است ابزار نگراني كردهاند. 61% هم نگراني خود را از ازدياد جنايت- كه توليد بياعتمادي ميكند- بيان كردهاند.
5-1- مخالفت بينالمللي با نظريهي رهبري امريكا بر جهان
تحولات جاري در امريكا نه تنها استعداد و توانايي دولتمردان آن را در مهار بحرانهاي گوناگون و گسترده و رفع ناهنجاريها به شدت زير سؤال برده كه نظريهي لزوم رهبري امريكا بر جهان معاصر را به ايدهاي تمسخرآميز مبدل نموده است. نيوت گنگريج، رئيس اسبق مجلس نمايندگان امريكا، از شرايط بحراني جامعه امريكا ميگويد:
ايالات متحده بايد جهان را رهبري كند... اما با كشوري كه در آن دوازده سالهها باردار ميشوند، پانزده ساله همديگر را ميكشند، هفده سالهها به ايدز مبتلا ميشوند و هجده سالهها ديپلم ميگيرند بدون اينكه بتوانند بخوانند و بنويسند هيچ كس را نميشود رهبري كرد!
بحران مخاطره آميز و همه جانبهاي كه جهان غرب و به ويژه جامعهي امريكا را احاطه نموده، عدم صلاحيت امريكا براي رهبري جهان است. برژينسكي نظريهپرداز امريكايي و مشاور اسبق امنيت ملي امريكا ميگويد:
امريكا و اروپا نبايد داعيه رهبري جهان را داشته باشند، زيراكشورهاي اروپايي و امريكايي در يك بحران عميق فرهنگي، معنوي، اجتماعي و اقتصادي گرفتار و مشغول شدهاند.
باب هوك، نخست وزير پيشين استراليا، با اشاره به استفاده ابزاري امريكا از شعار حقوق بشر و وضعيت نابسامان اجتماعي اين كشور اظهار داشت:
امريكا دربارهي حقوق بشر دو رويي ميكند و اين مسئله در امريكا نابساماني تراز هر كشور ديگر است. امريكا دربارهي حقوق بشر در كشورهاي آسيايي سخن ميگويد در حالي كه وضعيت حقوق بشر در بسياري از كشورهاي آسيايي بهتر از امريكاست. در امريكا بيعدالتي حتي در پرداخت دستمزدها و برخورد با كارگران وجود دارد و از بيست سال پيش تاكنون اين وضعيت بدتر شده است. با اين وصف هرگاه كه از رهبران امريكا دربارهي شرايط بد حقوق بشر در جهان ميشنويد و ميتوانيد به دورويي امريكا پي ببرند.
لذا انحطاط از دين ، فرهنگ و اجتماع و شرايط اسفبار ناشي از آن و رشد فزايندهي نا به هنجاريهاي ويران كننده در جامعه امريكا، وضعيتي را پديد آورده است جمع كثيري از صاحب نظران و تحليلگران مسائل اجتماعي اين كشور ضمن اعتراف به وجود بيماري فرهنگي جامعه امريكا با تأكيد بر ضرورت درمان سريع آن، بازگشت به اعتقادات ديني و مذهبي و معنوي را يگانه راه نجات و يا بهترين عامل فائق آمدن بر مشكلات اجتماعي و فرهنگي آن كشور ميدانند. در اين قسمت به اعترافات برخي از شخصيتهاي امريكايي در اين زمينه ميپردازيم. ويليام مريكسون تحليلگر روزنامه دالماس موزنينگ عضو سنديكاي ملي روزنامهنگاران امريكا، با اشاره به اين موضوع كه فرهنگ امريكا نياز به بازنويسي دارد ميگويد:
امروزه بيش از پيش اين حقيقت نمايان شده كه پايههاي فرهنگي در جامعه امريكا فرسوده و رو به زوال است... و ما بايد بپذيريم كه فرهنگ ما نياز به بازنويسي دارد.
بخشي از نخبگان امريكا بر اين اعتقادند كه بيماري فرهنگي اين جامعه به حدي شديد است كه اگر اقدامي اساسي و انقلابي در جهت درمان آن صورت نپذيرد بايد در آيندهاي نه چندان دور شاهد انحطاط كامل آن بود.
توماس سول، اقتصاد دان، تاريخ شناس و نويسنده معروف امريكايي در اين زمينه ميگويد:
استانداردهاي فرهنگي جامعه امريكا به حدي تنزل يافته كه تنها يك رهبر انقلابي باايجاد انقلاب اجتماعي نجات بخش ميتواند از انحطاط كامل جامعهي امريكا جلوگيري كند.
اكنون تعداد زيادي از دانشمندان امريكا با آشكار شدن و گسترده شدن تبعات ويرانگر بيماري ابتذال فرهنگي و اجتماعي جامعهي امريكا در پي راهكارهايي براي درمان بحرانهاي فرهنگي و اجتماعي پرداختهاند. دكتر بنجامين اسپاك روانشناس معروف امريكايي، به نقش باارزش تعاليم مذهبي در ايجاد انسجام روحي و اجتماعي براي پيروان خود اشاره كرده، ميگويد:
مذهب، چهارچوب محكم و آرامشبخشي را در زندگي مردم ايجاد ميكند و علت اسرار و طبيعت را بيان ميكند و به روشني به مردم ميگويد كه خداي آنها و همنوعانشان چه توقعي از آنها دارند، پاداش اطاعت و فرمانبرداري چيست و جزاي نافرماني و سرپيچي چيست.
ريچارد نيكسون، رئيس جمهور اسبق ايالت متحده امريكا، در توضيح مهمترين عوامل اساسي بحران موجود بر امريكا ميگويد:
امروزه مشكلات سهمگيني چون سقوط سيستم آموزشي، فروپاشي نظام خانواده افزايش تبهكاري و فقر گريبانگير جامعه امريكاست كه هستهي اصلي آنها مسائل معنوي است نه مادي... كه حل اين مشكلات تنها با بازگشت به اصول و ارزشهاي اوليه (ديني) امكانپذير است ولاغير... .
2. بحرانهاي اقتصادي
بحرانهاي بزرگ اقتصادي كه امروزه جوامع غربي را با تهديد و فروپاشي مواجه كرده است عبارتند از:
1-2. فساد و رشوهخواري
امريكاي پس از جنگ داخلي، سرزمين فساد و رشوهخواري واستثمار بيرحمانهي كارگران و بحرانهاي مكرر اقتصادي است. در فاصلهي سالهاي پس از جنگ داخلي تا آغاز قرن بيستم، ساختار اقتصادي- اجتماعي امريكا به سوي حاكميت انحصارات بزرگ اقتصادي و ظهور خانوادههاي ابر ثروتمند نظير « كارنگي»، «راكفلر» و «مورگان» ميل كرد. ابراهام لينكلن در زمينه بروز فساد و رشوهخواري در طبقات بالاي جامعهي امريكا بويژه هيئت حاكمه چنين ميگويد:
من براي كشورم در آيندهاي نزديك بحران بزرگي را پيشبيني ميكنم، بحراني كه من از آن بيمناكم و از اين كه اين بحران امنيت كشورم را به خطر خواهد انداخت، ميلرزم... كمپانيهاي بزرگ با برخوردهاي از همهي امتيازات بر سر بر قدرت تكيه زدهاند... نتيجه اين وضع آن خواهد شد كه روزبهروز فساد و رشوهخواري در طبقهي بالاي جامعه و در دستگاه حاكمه رواج و رونق بيشتري پيدا كند... .
گورويدال يكي از برجستهترين نويسندگان امريكايي با انتقاد از درماندگي رهبران ايالات متحده در سامان دهي اوضاع اقتصادي اين كشور ميگويد:
80 درصد مردم امريكا وضعيت اقتصادي خوبي ندارند، يعني در امريكا يك درصد از جمعيت كشور 60 درصد از ثروت كشوررا در دست دارند.
گستردگي فاجعه و عمق نابسامانيهاي اقتصادي در كشورهاي غربي آنگاه بيشترمشخص ميشود كه بدانيم حتي بخشي از نهادهاي موظف به مبارزه با فساد و رشوه خواري خود در چنگال آن گرفتار آمده و از كارايي ساقط گشتهاند.
« ايكه بلايبتروپي» رئيس اتحاديه مأموران جنايي آلمان ضمن هشدار نسبت به روند فزاينده فساد مافيايي و رشوهخواري در ادارههاي اين كشور گفت:
هيچ خطري بيشتر از رشوهگيري رؤساي ادارات، مأموران پليس و سياستمداران كشور آلمان را تهديد نميكند.
يا افشاي فساد مالي مقامات امريكايي در چند دهه اخير و به دفعات مكرر، موجبات حذف آنان را از صحنهي سياسي كشور فراهم نموده است، چنان كه تنها:
در دو دههي 1970 و 1980 پانزده تن از سران و اعضاي كنگره امريكا به علت تخلف قانوني رشوهخواري و سوء استفاده و فسادف از سمت خود استعفا داده و بركنار شدهاند.2
-2. فقرو بيخانماني
سياستهاي ناعادلانهي كشورهاي غربي ضمن افزايش ناباورانهي فاصلهي بين كشورهاي فقيروغني، عرصه را به شدت بر كشورهاي ديگر تنگ نموده است. آگاهي از بخشي از واقعيتهاي تلخي كه چهره دنياي غرب را به شدت زشت و كريه نموده است ميتواند ما را تا حدي با عمق فاجعه آشنا نمايد. در آستانهي ورود به قرن بيستويكم بيش از يك ميليارد و سيصدميليون نفر از مردم جهان در شرايط فقر به سر ميبرند و اين رقم هر روز، رو به تزايد است حتي كارشناسان اشاره ميكنند كه ممكن است رقم فوق به دو ميليارد نفر برسد.
در جهان امروز در حالي فقر و فلاكت و قحطي و گرسنگي، حق حيات بخش وسعيي از مردم دنيا را از آنان سلب نموده كه هر كودكي كه در نيويورك و پاريس به دنيا ميآيد در طول عمر خود پنجاه برابر يك نوزاد متولد شده در يكي از كشورهاي درحال توسعه كالا مصرف مينمايد. نخست وزير جامائيكا، جيپي پاترسون با زير سؤال بردن جهاني نمودن اقتصاد اظهار داشت:
كشورهاي ثروتمند غربي، كشورهاي ديگر را به سوي گورستان فقر ميبرند.
دولت امريكا ميليونها دلار را براي نجات دلفين، وال، مرغابي، مرغان دريايي و غيره هزينه ميكند و قسمت عظيمي از اخبار رسانههاي گروهي به اين گونه خبرها اختصاص مييابد، در حالي كه چند ميليون نفر از شهروندان امريكايي در فقر بسر ميبرند و تعداد زيادي از آنان، خانه و كاشانهاي نداشته و در خيابانها ميخوابند. جسي كارپنتر، فردي كه در جنگ جهاني دوم، جان تعداد زيادي از امريكاييها را در بريتانيا و فرانسه نجات داد، در سن 61 سالگي بعد از 22 سال بيخانمان بودن و در به دري، در خيابانهاي امريكا جان خود را از دست داد.
جوامع غربي با وجود همهي تلاشهايي كه براي مبارزه با فقر انجام دادهاند، هنوز بر مشكل شكاف عميق طبقاتي پيروز نشدهاند. يكي از بارزترين اين شكافها در شهر نيويورك وجود دارد كه به داشتن آسمان خراشهاي بلند مشهور است ، شايد كمتركسي بداند كه در كنار همين ساختمانهاي بلند، پانصدهزار بيخانمان وجود دارند كه اغلب سياه پوست هستند و شبها را روي مقوا در كنار خيابان ميخوابند.
3-2. اسراف در مصرف
از طريق تبليغات چنين وانمود كردهاند كه غرب از اقتصاد توانمند برخوردار است. اما واقعيت اين است كه در آن سوي اين ظاهر فريبنده بحرانهايي نهفته است. به همين علت در غرب طبقاتي پديد آمدهاند كه بحرانهايي نهفته است. به همين علت در غرب طبقاتي پديد آمدهاند كه نميتوانند درك كنند كه مصالح ملي آنها فوق مصالح شخصي باشد. مصرف گرايي و فردپرستي غربي از مكتب اصالت سود و اصلالت فرد سرچشمه ميگيرد. امروزه در خانههاي امريكايي، هيچ كار اقتصادي صورت نميگيرد. خانهي امريكايي جاي توليد نيست بلكه فقط محل مصرف است.
در حالي كه جنگلهاي كشورهاي ديگر در نتيجهي قطع درختان در حال نابودي است بيش از نيمي از چوب اين درختان در كشورهاي غربي مصرف ميشود. هزينهي انواع عطرياتي كه توسط امريكاييها و اروپاييها در سال مصرف ميشود به دوازده ميليارد دلار ميرسد كه اين رقم براي تأمين نياز آموزشي افراد بيسواد كره زمين كافي است.
يا به طور نسبي هر امريكايي معادل هفت برابر و هر اروپايي معادل پنج برابر نياز واقعي يك انسان مصرف ميكند. با اضافه موادغذايي جامعهي امريكا ميتوان تمام جمعيت هند و چين را تغذيه كرد. اين وضعيت هرچند كوتاه مدت ممكن است نشانهي توان اقتصادي به حساب آيد اما در دراز مدت منجر به تضعيف سلامتي مردم، تضعيف اقتصاد و نيز رشد مخالفتهاي محرومان جهان خواهد گرديد.
پاسخ به يك سؤال
ممكن است سؤال شود اگر جوامع غربي دچار اين همه بحران به خصوص بحرانهاي اقتصادي هستند پس چرا دچار فروپاشي كامل نشده اند ؟ در پاسخ بايد گفت:
1- برخي از بحرانها، به ويژه بحرانهاي اقتصادي بالقوه هستند و به تدريج، در صورت عدم اتخاذ تدابير لازم بروز خواهند كرد.
2- سنت « مهلت دادن خداوند به بندگان» برآن قرار كه ظالمان گاه مهلت مييابند تا ظلم بيشتري در پروندهي اعمال خود درج كنند و يا اين كه توبه كنند و امروز وقت آن آمد كه مسلمانان بر عليه اين متجاوزان به كشورهاي اسلامي و غارتگران بپا خيزند .
3- غربيها به طور نسبي با هم وحدت مادي و دنيوي ظاهري دارند كه نمونهي بارز آن اتحاديه اروپاست كه كشورهاي اروپايي در حال فروريختن مرزهاي مشترك هستند.
روژهگارودي فيلسوف مشهور فرانسه در كتاب « هشدار به زندگان» به مردم غرب و آنان كه در ديگر سرزمينها بر روال غربيان ميروند اعلام خطر ميكند و ميگويد:
اگر غربيان شيوهي زندگي خود را تغيير ندهند يعني از پرخوري و افزون خواهي و رفاهطلبي و لوكس پسندي و پول پرستي و مال دوستي و خودكامگي و نظاير اين گونه شهوات بهيمي دست برندارند، جهان قرن بيستويكم نخواهد داشت، يعني شيوهي زندگي امروزه غرب، جهان و جهانيان را سرانجام به سوي نيستي ميكشاند.
بررسي بحرانهاي فرهنگي و اجتماعي در غرب
شيوع و گسترش بحرانهاي فرهنگي و اجتماعي در غرب، از جمله عوامل مؤثري در نابود كردن كرامت و ارزشهاي فرهنگي و اجتماعي انسانها، در كل دنيا ميباشد. امروزه جوامع غربي، بويژه امريكا، از برخي بحرانهاي مهم فرهنگي و اجتماعي به صورت بالقوه، يا بالفعل رنج ميبرند. در اينجا به مهمترين بحرانهاي فرهنگي و اجتماعي در غرب اشاره ميكنيم.
1. دين ستيزي
از زماني كه جامعه غرب دين را كنار گذاشت و بر موج خروشان حركت علوم و تجربي ناشي از تحولات منحوس رنسانس در اروپا سوار شد و سكان اين كشتي را به دست گرفت، رابطهاش با خداپرستي و دين ترك شد و از سويي ديگر، عملكرد ناصواب كليسا منسوخ و انديشهي تفكيك ميان علم و ايمان ضمن تشكيك در فوايد كلي ايمانگرايي بلكه نفي كلي آن، عناصري همچون چهل و خرافه و عقبماندگي مادي و ديكتاتوري مذهبي را به عصر ايمان منتسب داشت و عناصري همچون آزادي، تكامل، پيشرفت علمي و تفكيكي، و رفاه مادي و.... را به عصر پشت پا زدن به باورهاي ديني يا عصر علم ( تجربي و حسي ) منسوب نمود. به ترتيب زمينهي لازم براي غلبهي تفكر علوم تجربي و تكنيكي، البته با ويژه ستيزهجويي با دين و باورهاي ديني در غرب فراهم آمد و غرب بدين صورت از حقيقت دين فاصله گرفت. سردمداران حركت صنعتي غرب! مذهب را عنوان نيروي ارتجاعي و ضد علوم تجربي و ضد دمكراتيك محكوم كرده سكولاريزم را نشان واقعي فرهنگ غرب قرار دادند:
اين جنگ عظيم فرهنگي كه بيش از دو قرن شدت داشت، رفتهرفته به پيروزي مدرنيسم ( فرهنگ صنعتگرايي ) انجاميد. به همراه آن، مدارس غير مذهبي و نهادهاي دنيوي پديدار شد و مذهب در كشورهاي غربي، عموماً عقبنشيني كرد.
غربيها برخلاف آنچه ادعا ميكنند، تنها لائيك و مروج حكومتهاي غيرديني نيستند بلكه دين ستيز هستند و مبارزه با مذهب و نهادهاي ديني را در متن فرهنگ كنوني خود جاي دادهاند و حتي نفرت و دين ستيزي خويش را به همهي اديان گسترش دادند و با قراردادهاي رسمي آن را نهادينه كردند. دانشمندي مانند فرانسيس بيكن فرانسوي با آن كه شعار انسان مداري وعلم ( تجربي ) و تجربه و بينظري را در همه جا فرياد ميكند و بيغرضي را از شرايط تحقيق فرهنگ نوين غرب ميشمارد، در عمل در جايگاه متكلم متعصب و كينهتوز قرار ميگيرد و بدون دليل و برهان، بر دين اسلام خرده گرفته، اين سخن واهي را به زبان ميآورد:
اسلام دين تحميلي است و پيروانش را از انديشهوري باز ميدارد.
بنابراين اعتماد مطلق غربيها برعلوم تجربي و نفي تعاليم معنويت بخش دين و مقابله با اعتقادات ديني خسارتهاي سنگيني براي غربيان به بار آورد و فرهنگ آنان به تدريج در دام پوچانگاري نسبت به هستي و خلأ شديد معنوي و اعتقادي گرفتار آمد. امروزه از سوي بسياري از نسل جديد متفكران غربي با اعتراف به اينكه:
ما ره گم كردگاني هستيم كه در وراي خود و... آراي ضعيف خود در جستوجوي كانونهايي هستيم كه رفتار و انديشهي ما را به سلاح اخلاق و معنويت مجهز سازد.
بر وجود فقر و عميق معنوي و ديني غرب تأكيد ميگردد و با اشاره به اينكه: جوامع غربي با توجه به مسائل مادي و اقتصادي از معنويت دور شدهاند بر لزوم وقوع يك تحول و انقلاب معنوي پافشاري ميشود.
اكنون بسياري از شهروندان جوامع غربي با درك آثار ويرانگر بيگانگي با دين و معنويت و شرايط بغرنج حاصل از آن به اين نتيجه رسيدهاند كه ميبايد به تصوري از جهان و انسان دست يابند كه در آن زندگي معنا و هدف يابد و ارزشهاي اخلاقي و معنوي پشتوانهي جدي يابند. با تشديد بحران معنوي جوامع غربي و ظهوربيش از پيش علائم معنويت خواهي در غرب دانشمندان غربي اعتراف ميكنند:
حقيقتاً يك پوچي و رفاه مادي و يك نقص معنوي در غرب ديده ميشود و مردم در غرب خواهان معنا دادن به زندگي خود هستند.
پرفسور « دانيل دريسرباك» استاد دانشگاه آمريكن نيز معتقد است:
مردم غرب از ماديگرايي خسته شدهاند و توجه و تمايل آنها به معنويات از همين وازدگي و خستگي سرچشمه ميگيرد.
روزنامهي واشنگتن پست نيز با اشاره به يكي از مصاديق عيني جريان معنويت خواهي بشر خسته از رنج پوچي و بيهدفي مينويسد:
هم اكنون بيست ميليون نفر براي تغذيهي روحي خود به راديوهاي مذهبي گوش ميدهند و بيشتر مردم دليل ناآرامي رواني، سرخوردگي روحي ناشي از زندگي پر دغدغهي روزمرهي امريكا به گوش دادن به راديوهاي مذهبي پناه ميآورند تا خود را آرامش دهند و به دستورات مذهبي كه در جامعه اجرا نميشود نزديك كنند.
2. بحران هويت
انسان، آنگاه كه غرق در كارهاي خلاف دين و فطرت شد و خدا را فراموش كرد، دچار حالتي ميشود به نام بحران هويت يا از خود بيگانگي، چنين انساني كه مبدأ و خالق خود را فراموش كرده است، به هر دستاويز سستي چنگ ميزند تا روح سرگردان خود را التيام بخشد، گاه به موسيقي رو ميكند و گاه به مشروبات الكي پناه ميبرد و گاه با سگ و گربه همدم ميشود. يكي از مشكلات عمده جوامع غرب بحران هويت ميباشد كه وجود اين بحران در نظام فرهنگ و اجتماعي غرب ناشي از فريفتگي انسان آن عصر به علوم تجربي و دوري و بريدن از وحي و خداپرستي و سرگشتگي روحي و احساس پوچي و در نهايت دين زدايي و مقابله با دين ميباشد. مايك لي، كارگردان سرشناس انگليسي در اين باره ميگويد:
يكي از مشكلات جهان غرب به بحران هويت مربوط ميشود. بسياري از آدمهايي كه در محيط پيرامون خود ميبينيم خويش را گم كردهاند و آدمهاي بيهدف هستند، نميدانند از كجا آمدهاند و چه كار ميكنند و به كجا ميخواهند بروند. و جامعهي صنعت پرست غرب از آدمها، ماشين مكانيكي ساخته است.
برژينسكي، نظريه پرداز معروف غرب و سياستمدار كهنه كار امريكايي معتقد است:
خلأ معنوي، تعبير دقيقتري از پوچي معنوي است. همان پوچي معنوي كه بخش بزرگي از فرهنگ غرب را فراگرفته است.
از همين رو بنجامين اسپاك، روانشناس معروف امريكايي نيز با تحليل وضعيت اجتماعي جامعهي امريكا اين گونه نتجهگيري ميكند كه:
جامعهي ما به شدت از فقدان ارزشهاي معنوي رنج ميبرد... و دليل اصلي چهاربرابر شدن ميزان خوكشي در ميان نوجوانان امريكايي در بيست سال گذشته، قطعاً نشانه بيماري جدي اين جامعه يعني فقدان عقايد معنوي (بحران هويت) ميباشد.
يكي از نمادهاي روشن بحران هويت در جوامع غربي، احساس تنهايي است. يكي از محققان ايراني كه در سال 1379 ﻫ . ش. به چند كشور اروپايي مثل فرانسه، آلمان و سوئيس سفر كرده است، در اين باره ميگويد:
انسان دچار يك پارادوكس و تعارض ميشود كه اينها كه چنين تمدني دنيوي و مادي ساختهاند چرا افسردهاند و چرا اين همه تنها هستند؟... وقتي كه غروبها به ميدان عمومي شهر ميروي احساس ميكني هيچ دونفري نيست كه با هم دوست باشند. نوعاً تنها هستند و يا با سگ و گربه بازي ميكنند.
3. خودكشي
جوامع غربي و جهت فقر و خلأ معنوي در مقابله با فشارها و فراز و نشيبهاي زندگي و فشارهاي روحي و رواني شديداً ناتوان گرديدهاند تا آن جايي كه اكنون بسياري از شهروندان جوامع مرفه، خودكشي را به عنوان تنها راه نجات خود از فشارهاي روحي بر ميگزينند. بنابر نظر روانشناسان غربي، ميزان خودكشي در اين جوامع آنچنان است كه كلمهي « اپيدمي» براي توصيف آن خيلي كم به نظر ميرسد! امروز، معضل غيرقابل كنترل خودكشي در كشورهايي چون امريكا، آلمان، فرانسه و... شرايط فرهنگي و اجتماعي بغرنجي را پديد آورده است. براساس گزارشهاي منتشره در ايالات متحدهي امريكا در هر شش ساعت يك نفر زير نوزده سال به وسيلهي سلاح گرم دست به خودكشي ميزند. در سال 1990، تعداد 1447 نفر بين سنين ده الي نوزده سال به وسيلهي سلاح گرم خودكشي كردهاند.
براساس آمار موجود، خودكشي دومين علت مرگومير در بين جوانان 15-24ساله در ايالات متحده امريكا ميباشد. از سوي ديگر آمار تكان دهندهي خودكشي در امريكا حاكي از اين است كه ميزان خودكشي بين سالهاي 1970 تا 1980 در ميان گروه سني 15-20 ساله 50 درصد افزايش يافته است.
روزنامهي فرانسوي لوپاريزين طي گزارش دربارهي معضل و بحران خودكشي در كشور فرانسه چنين مينويسد:
در فرانسه در هر چهل دقيقه يك نفر خودكشي ميكند و خودكشي اولين دليلي مرگ نزد جوانان 25-34 ساله و دومين دليل مرگ جوانان 14 تا 25 ساله است. فرانسه با دوازده هزار مرگ به دليل خودكشي و 160 هزار اقدام به خودكشي از جمله كشورهاي صدرنشين در اين زمينه قرار داد و مرگومير به دليل خودكشي از مرگومير به خاطر تصادفات جادهاي بيشتر است.
4. خشنونت و جنايت
خشنوت و جرم و جنايت به دليل ارتباط تنگاتنگ آموزههاي فرهنگ مادي با تمايلات لجام گسيخته نفساني و ظهور و بروز تدريجيترين شكل ناهنجاريها در بستر فرهنگ غرب از واقعيتهاي بديهي است. آوليوراستون، كارگردان و فيلم ساز سرشناس امريكايي نيز در اين باره ميگويد:
خشونت يك جزء مهم از جامعه غرب شده است و همه در گرداب مسائل غيراخلاقي فرو رفتهاند.
عملكرد رسانههاي جمعي غرب به عنوان نمايندگان مكتوب و صوتي و تصويري فرهنگ ليبرالي غرب، شاهد ديگري بر صدق مدعي ما است. كارل پوپر فيلسوف و نظريهپرداز ليبراليسم با اعتراض شديد به عملكرد رسانههاي گروهي اروپا ميگويد:
رسانههاي گروهي به ويژه تلويزيونهاي اروپا مسئول ترويج تجاوز، جنايت و آموزش خشونت به نسل جوان ميباشند.
در سالهاي دهة شصت امريكا آبستن خشم و اعتراض و تلاطمهاي گسترده اجتماعي بود. در اين سالها جنبشهاي اعتراضي عليه نژاد پرستي توسط سياهپوستان امريكايي، استفاده از روشهاي خشنونت بار در مبارزات بخشي از تشكلهاي مدافع حقوق سياهان و رقابت باندهاي مافيايي قدرت در ايالات متحده امريكا در مقياسي گسترده ظاهر گرديده و تحولات اساسياي در اين قلمرو تحت عنوان «انقلاب جنسي» شكل گرفت. سابقهي نظريهي انقلاب جنسي در اروپا به جنگ جهاني اول و سالهاي پس از آن برميگردد. در آن سالها، جلوهها و مظاهر فرهنگي و اخلاقي بيبندوباري در جوامع اروپايي به خودنمايي ميپردازد. ليبراليسم با اصالت دادن به حيوانيت آدمي و انكار حقيقت ساخت روحاني بشر از طريق انكار ضرورت هدايت بشر توسط وحي، در واقع نحوي خود بنيادي نفساني را اثبات ميكند و اصالت ميبخشد.
بنابراين، رشد پديدههايي چون خشونت، جنايت و... در جامعهي بحرانزده امريكا در قالب بحرانهاي جديد و تسلسلوار، سرمايههاي ارزشمند انساني اين كشور را به ورطة نابودي ميكشاند و بخش عمدهاي از اين ناهنجاريهاي فرهنگي و اجتماعي جامعهي امريكا ريشه در سيستم آموزش و پرورش اين كشور دارد. به عبارتي ديگر، تلاطم و بحراني كه فرهنگ خشونت و جنايت در جامعه امريكا پديد آورده، ثمرهي شومي است كه بر شاخههاي درخت كهن سال دين ستيزي سيستم آموزشوپرورش اين كشور نشسته و موجبات نگراني عميق شهروندان ايالات متحده را به وجود آورده است.
5. اعتياد
امروزه، اعتياد بلاي بزرگ قرن است كه بنيان جوامع انساني را از هم ميپاشد، ارزشهاي ملي و ديني هركشوري را تباه ميكند. شهروندان جامعهي پرتنش امريكا كه از منابع آرامش بخش روحاني و معنوي و اتكا به اعتقادات ديني و مذهبي به معناي واقعي آن محروم ميباشند با سرعت به آغوش موادمخدر پناه ميبرند.
« بارك مك كافوي» رئيس سازمان مبارزه با موادمخدر امريكا با ابزار ناخرسندي شديد از افزايش تعداد جوانان بزهكار در امريكا اظهار ميدارد كه:
تعداد كودكان زير هيجده سال كه رابطه با موادمخدر دستگير شدهاند بين سالهاي 91-95 بيش از 37 درصد افزايش يافته است و اين نخستين موج ضعيف از يك طوفان ويرانگر است.
تنها در سال 1990، تعداد 978 نوجوان به جرم فروش موادمخدر در پايتخت امريكا دستگير شده كه اعتياد به كوكائين داشتهاند[129]. و در نيويورك در مقابل پانصد هزار معتاد بدحال تنها 55 هزار تخت بيمارستاني وجود دارد[130]. منابع معتبر پزشكي رسماً اعلام نمودهاند دو سوم نوجوانان ايالات متحده قبل از اتمام دبيرستان يكي از اشكال داروهاي مخدر را استفاده ميكنند .
بنابراين تجارت موادمخدر در بين جوانان امريكايي امري مرسوم شده است و امنيت داخلي در امريكا حتي در مدارس ابتدايي و متوسطه به وضع بحراني رسيده است.
اكنون بيشتر شهرهاي اروپايي از آمستردام گرفته تا برلن، رم، پاريس، لندن با اپيدمي هروئين بين جوانان روبهرو هستند. در فرانسه براساس برآورده پليس اين كشور، جوانان زير سيسال بيشترين گروه معتادان اين كشور را تشكيل ميدهند، به طوري كه 80 درصد از مصرف كنندگان هروئين در اين كشور را گروه سني 15تا25 تشكيل ميدهد. بيش از نيمي از نوجوانان انگليس از موادمخدر استفاده ميكنند. براساس تحقيقات انجام شده در انگلستان، روشن شد 31 درصد از دختران نوجوان انگليسي از داروهاي مخدر استفاده ميكنند. در كشور آلمان، جرم 30% از جوانان زنداني استعمال موادمخدر است و 80% از جواناني كه از زندان آزاد ميشوند از زمرهي مصرفكنندگان موادمخدر ميباشند.
منابع:
1- نشريه آموزه
2 –نيمهي پنهان امريكا، شهريار زرشناس
3- تفسير الميزان
4- جريان شناسي .بررسي مقاومت بسيج
5- غرب شناسي، انقلاب اسلامي و ريشههاي ان، حميد پارسانيا
6- مدرنيته: مدرنيته و انديشهي انتقادي، بابك احمدي
7- « مدرنيته، پست مدرنيته و تمدن عرب به نگاه نو »، عبدالحسين آذرنگ
8- غربشناسي، انقلاب اسلامي و ريشههاي آن
9- فرهنگ معين
10- فرهنگ علوم سياسي، علي آقا بخشي،
11- فرهنگ علوم سياسي، غلامرضا علي بابايي
12-فرهنگ جامعه سياسي، محمود طلوعي
13- امپرياليسم و عقبماندگي، همايون الهي
14- نشريه صبح صادق
15-به سوي تمدن جديد، الوين تافلر و هايدي تافلر، ترجمهي محمدرضا جعفري
16- ليبراليسم مدرن وافول امريكا در سراشيبي به سوي گومورا، ترجمهي الههي هاشمي، فصل
17-فرهنگ علوم اجتماعي،آلن بيرو،ترجمهي باقر ساروخاني، ص73.
18 -محمد آراسته خو، نقد و نگرشي در فرهنگ اصطلاحات علمي- اجتماعي، ص193.
19علياكبر كسمايي، جهان امروز و فرداف ص144.
20-تفسير نمونه، ج21
22- سيماي تمدن غرب، سيد مجتبي موسوي لاري، ص55.
23-درغرب انسان به اسفل السافلين سقوط كرد. 28/9/1370كيهان هوايي
24-بحران جامعه مدرن،سيدعلي اصغر كاظمي
25 -نماز و تربيت،محمود گلزاري
26-پايان نظم، فرانسيس فوكوياما، ترجمهي غلامعباس توسلي.
27-ابوالفضل در ويژه، ايدز و ريشهيابي بحرانهاي اخلاقي در غرب
28- علي بيگذلي، بحران در دموكراسي غرب
29-نيكسون و روياي رهبري جهاني
30- نيمه پنهان امريكا، شهريار زرشناس
31 - سيداحمد، غرب شناسي،
32- جهان امروز و فردا، علياكبر، كسمايي
33- همايون الهي، امپرياليسم و عقبماندگي،
34- علياكبر كسمايي، جهان امروز و فردا،
35- الوين تافلر وهايدي تافلر، جنگ و ضدجنگ، ترجمهي شهيندخت خوارزمي
36- فرانسيس بيكن، احوال و آثار و آراء ترجمهي محسن جهانگردي
37- دو چهرهي تمدن غرب، فصلنامهي علوم سياسي
